گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
سفرنامه شاردن
جلد پنجم
.پس از مرگ سلجوق پسرش ميكائيل جانشين او و رئيس قبيله شد. وي سه پسر داشت:
طغرل، بيغو و جغري



.
اين قبيله كه سلاجقه نام گرفتند اندك اندك معتبر شدند و حدود سال 416 زماني كه رياست سلاجقه در عهده ارسلان بن سلجوق برادر ميكائيل بود چنان كارشان بالا گرفت كه مايه زحمت سلطان محمود غزنوي شدند.
در عهد پادشاهي مسعود قدرت سلجوقيان بيشتر شد. در جنگي بر پادشاه غزنوي پيروز شدند و مسعود جهت آرام كردن و دلجويي آنان ولايت نسا را به طغرل، ابيورد را به داود جغري، و ولايت فراوه را به يبغو سپرد، و ايشان را به لقب دهقان ملقب كرد. اما اين سازش و صفا دوام نيافت، و مسعود حاجب بزرگ خود شباشي را به جنگ طغرل و داود فرستاد. ميان دو سپاه متحاصم در محلي واقع ميان مرو و سرخس جنگ درگرفت. شباشي گريخت. طغرل قسمت بيشتر سرزمين خراسان را گرفت، و در ماه شوال سال 429 بر تخت مسعود غزنوي نشست، و خود را سلطان خواند. بدين گونه سلطنت سلجوقيان پاي گرفت و در مدت 123 سال شش تن از سلاطين سلاجقه به اين شرح سلطنت كردند: طغرل از 429 تا 455؛ الب ارسلان از 455 تا 465؛ ملكشاه از 465 تا 485، بركيارق از 485 تا 498 محمد بن ملكشاه از 498 تا 511، سنجر از 511 تا 552
سلاطين عثماني طي چهار قرن از سال 855 هجري قمري تا سال 1255 بدين شرح بر عثماني سلطنت كرده‌اند:
سلطان محمد فاتح پسر سلطان مراد خان، پسر سلطان محمد، روز پنج شنبه 16 محرم 855 بر تخت سلطنت جلوس كرد، 31 سال پادشاه بود و در سال 886 درگذشت.
سلطان بايزيد پسر سلطان محمد فاتح پس از مرگ پدرش روز سيم ربيع الاول 886 سلطنت يافت 31 سال فرمانروا بود و به سال 917 به جهان ديگر رفت.
پس از سلطان بايزيد پسرش سلطان سليم سيزدهم صفر 918 پادشاهي يافت، در اوايل رجب 919 شاه اسماعيل صفوي را در چالدران شكست داد، و روز شنبه نهم شوال 926 درگذشت.
بعد از مرگ سلطان سليم پسرش سلطان سليمان پادشاه شد. چهل و هشت سال سلطنت كرد و در سال 974 جان سپرد.
پس از درگذشت سلطان سليمان پسرش سلطان سليم ثاني جاي او را گرفت و هشت سال فرمانروا بود.
بعد از او سلطان مراد ثالث در سال 982 سلطنت يافت. 21 سال پادشاهي كرد و در سال 1003 درگذشت.
پس از سلطان مراد ثالث سلطان محمد جانشين او شد و بعد از نه سال پادشاهي به سال 1012 فوت كرد.
پس از سلطان محمد پسرش سلطان احمد خان به سلطنت رسيد. چهارده سال فرمانروا
ص: 1846
بود. در سال 1026 درگذشت.
آن گاه سلطان مصطفي خان برادر سلطان احمد خان پادشاهي يافت. او بعد از يك سال و شش ماه از پادشاهي خلع شد. بزرگان دربار سلطان عثمان بن سلطان احمد را به پادشاهي برداشتند. او را پس از چهار سال سلطنت در ماه رجب 1031 كشتند و بار دگر سلطان مصطفي خان به سلطنت رسيد. اما پادشاهي نوبت دومش بيش از يك سال و سه ماه دوام نيافت.
پس از او بزرگان دربار سلطان مراد خان چهارم پسر سلطان احمد برادر كوچك سلطان عثمان را در ماه محرم 1033 به سلطنت برداشتند. وي هفده سال پادشاهي كرد و در سال 1049 از دنيا به آخرت شتافت.
بعد از او سلطان ابراهيم بن سلطان احمد پادشاه شد و نه سال سلطنت كرد.
پس از وي سلطان محمد رابع بن سلطان ابراهيم به سال 1058 در هفت سالگي به پادشاهي نشست. بعد از اين كه 41 سال سلطنت كرد در سال 1098 خلعش كردند، و برادرش سلطان سليمان خان بن سلطان ابراهيم صاحب سرير شد. او پس از سه سال و نه ماه پادشاهي در رمضان 1102 فوت كرد، و سلطان احمد خان برادرش پادشاهي يافت. وي بعد از سه سال و نه ماه سلطنت روز يك شنبه 22 جمادي الثاني 1106 به ديگر سراي رفت.
پس از وي سلطان مصطفي خان بن سلطان محمد خان ابن سلطان ابراهيم بر اورنگ سلطنت تكيه زد. اما بعد از اين كه نه سال پادشاهي كرد بزرگان دربار او را خلع و به زندان كردند و در حبس جان باخت.
پس از و سلطان محمد خان برادر كوچك سلطان مصطفي خان چهار شنبه نهم ربيع الاول 1115 پادشاهي يافت و بعد از اين كه بيست و هفت سال فرمانروايي كرد در سال 1147 از سلطنت خلعش كردند، و برادرش سلطان محمود خان را به پادشاهي برداشتند. وي بيست و هفت سال سلطنت كرد و در سال 1169 درگذشت.
پس از او سلطان عثمان بن سلطان سليمان ثالث خداوند تاج و تخت شد. سه سال پادشاهي كرد، در سال 1172 جان سپرد و سلطان مصطفي خان بن سلطان احمد خان جانشين او شد. سلطان مصطفي خان پانزده سال پادشاهي كرد و در سال 1187 به ديگر سراي شد. بعد نوبت سلطنت به سلطان عبد الحميد خان بن سلطان احمد رسيد. وي معاصر كريم خان زند بود.
شانزده سال پادشاهي كرد و در سال 1203 راهي سفر آخرت شد.
آن گاه سلطان سليم خان ثالث بن سلطان مصطفي خان بن سلطان احمد خان پادشاه شد.
پس از اين كه نوزده سال سلطنت كرد در اوايل ربيع الثاني 1222 از پادشاهي خلع شد، و سلطان مصطفي خان بن سلطان عبد الحميد جاي او را گرفت. هنوز بيش از هفت ماه سلطنت نكرده بود كه روز 28 رمضان 1222 برادر كوچكش سلطان محمود او را كشت و جانشينش شد. پس از وي سلطان محمود خان ثاني بن سلطان عبد الحميد در اواخر سال 1222 به سلطنت رسيد. در زمان اين پادشاه جنگ سختي ميان عثماني و ايران درگرفت. فرمانده سپاه ايران در اين جنگ
ص: 1847
عباس ميرزاي نايب السلطنه بود. در اين نبرد سپاهيان ايران پيروز شدند. و از پنجاه و يك هزار سوار و پياده عثماني فقط ده هزار تن جان به در بردند و سي و دو عراده توپ به دست سپاهيان ايران افتاد.
سلطان محمود ثاني پس از سي و دو سال و شش ماه سلطنت شب دوشنبه 19 ربيع الاول 1255 درگذشت و پس از او سلطان عبد الحميد خان بن سلطان محمود خان روز دوشنبه 19 ربيع الاول 1255 در حالي كه هفده سال و هفت ماه داشت بر تخت سلطنت جلوس كرد.
وي پادشاهي كوته بالا و ضعيف جثه بود.
سلطان سليم اول هشتمين پادشاه عثماني هشتم صفر 918 قمري برابر 892 خورشيدي پادشاه شد و در سال 918 قمري برابر 911 خورشيدي درگذشت. وي به ايران سخت كينه و عناد مي‌ورزيد و پيوسته به نابودي اين سرزمين مي‌كوشيد. براي اين كه سربازان عثماني در جنگ كردن با ايران دليرتر و مصمم‌تر باشند از علماي ديني ترك فتوا گرفته بود كه ثواب اخروي كشتن يك شيعه ايراني از قتل هفتاد عيسوي بيشتر مي‌باشد.
سلطان محمد اول: پادشاه عثماني سفيد پوست و سياه چشم و خوش‌اندام بود. سينه فراخ چهره سرخ چانه گرد و ريش انبوه داشت. برخلاف بيشتر جاه‌مندان مسلمان با عيسويان به مهرباني و گرمي رفتار مي‌كرد. وقتي در آسيا به جنگ اشتغال داشت حاكم قره‌مان فرصت را غنيمت شمرد و بروسه را محاصره كرد. اما چون ناچار به ترك محاصره شد فرمان داد همه بناهاي اطراف شهر را خراب، و قبر ايلدرم بايزيد را كه پدرش را اسير كرده بود بشكافند استخوانهايش را بيرون بياورند و بسوزانند. او همانند جدش سلطان مراد اول و پدرش ايلدرم بايزيد به ساختن آثار خير علاقه بسيار داشت.
سپاهيان سلطان محمد پس از اين كه در جنگ با پادشاه قرامان پيروز شدند پسرش مصطفي را به اسارت گرفتند و به خدمت سلطان محمد بردند. سلطان او را بخشيد و مصطفي در برابر اين محبت دستش را بر سينه‌اش گذاشت و قسم ياد كرد كه تا جان در اين باقي است هرگز سر از فرمان او برنمي‌تابد. سلطان به پاداش شهرهايي را كه سپاهيانش گشوده بودند به او بازگرداند و وي را به قونيه فرستاد.
هنوز شاه و سپاهيانش از مصطفي زياد دور نشده بودند كه مصطفي به دسته‌اي از اسبان پادشاه عثماني رسيد. همه را پيش انداخت تا ببرد. سردارانش وي را از شكستن سوگند و پيمان ملامت كردند. مصطفي گفت ميان ما و عثمانيها از مهد تا لحد جز كينه و نفرت چيزي وجود ندارد. آن گاه دست بر روي سينه خود برد، كبوتر مرده‌اي را بيرون انداخت و گفت وقتي در حضور سلطان بودم و سوگند و پيمان وفاداري ياد كردم دستم بر روي اين كبوتر بود، و حال كه جان از جسم اين كبوتر بيرون شده اعتبار سوگند من نيز به پايان رسيده است.
سلطان محمد اول پس از پيروزيهاي زياد درگذشت و پس از او پسرش سلطان مراد كه در زمان پادشاهي پدرش حاكم اماسيه بود، در هجده سالگي سلطنت يافت.
سلطان محمد ثاني سه روز پس از مرگ پدرش سلطان مراد ثاني، در سال 855 هجري قمري در بيست و
ص: 1848
يك سالگي به تخت سلطنت نشست. وي از بدو پادشاهي در انديشه فتح قسطنطنيه بود. از اين رو در سال 857 با دويست و پنجاه هزار مرد سپاهي به محاصره آن كوشيد. اتفاق را در جريان جنگ دريايي سپاهيان عثماني كاري از پيش نبردند، و سلطان محمد چنان در خشم شد كه فرمان داد چهار غلام سر و پاي بالتاچي اوغلي فرمانده نيروي دريايي را نگاه دارند و شاه به دست خود صد ضربت گرز بر سر و تن او زد، و يكي ديگر يك چشمش را از حدقه بيرون آورد.
چون مدافعان قسطنطنيه راه ورود كشتيهاي عثماني را به آن سوي قسطنطنيه با زنجير سد كرده بودند، سلطان محمد دستور داد كشتيها را از آب بيرون بياورند، فاصله آنجا را تا نقطه‌اي كه مورد نظرش بود و يك فرسنگ فاصله داشت با تخته بپوشانند و روي تخته‌ها را با چربي گاو و گوسفندان ببندانيد. آن گاه به فرمانش كشتيها را از روي تخته‌ها يا آن سو لغزاندند و در آب انداختند. مدافعان قسطنطنيه وقتي كشتيهاي عثماني را در پاي ديوارهاي شهر خود ديدند در شگفت شدند و به وحشت افتادند.
سرانجام پس از ماجراهاي بسيار قسطنطين دراكوز كه هفتمين پادشاه سلسله پالئولوك، و آخرين امپراتور دولت بيزانس بود در راه نگهباني شهري كه قسطنطين اول 125 سال پيش از ظهور اين وقايع ساخته بود، كشته شد. تركان، ساكنان، شهر را به اسارت گرفته انواع فجايع كردند. در محراب كليسا به كارهاي بسيار زشت پرداختند و تصوير حضرت مريم را پاره كردند. اما پس از چند روز پادشاه پيروزمند باقيمانده اهالي قسطنطنيه را در اجراي مراسم ديني خود آزاد گذاشت.
بيست و پنج روز پس از فتح قسطنطنيه سلطان محمد با مقدار زيادي غنيمت و عده كثيري از دختران باكره زيبا روي كه به اسارت گرفته بود روانه ادرنه شد.
در سال 860 هجري سلطان محمد ثاني با صد و پنجاه هزار سپاهي و سيصد توپ به محاصره بلگراد پرداخت و در جنگي كه درگرفت بيست و چهار هزار تن از سپاهيانش كشته شدند. وي مردي خونخوار، بي‌رحم و عياش و امردباز بود، و او كه فاتح لقب يافته بود پس از سي سال پادشاهي در پنجاه و دو سالگي به سال 886 هجري قمري درگذشت.
سلطان مراد ثاني پس از جنگهاي بسيار كه در بيشتر آنها پيروز بود بعد از سي سال سلطنت در چهل و نه سالگي پادشاهي را به پسرش سپرد. اما هر زمان خطري براي كشورش روي مي‌داد. خود زمام امور را به دست مي‌گرفت. از اين رو در فواصل مختلف سه بار به تخت سلطنت جلوس كرد. او پلها و مساجد معتبر ساخت كه مهم‌ترين آنها مسجد ادرنه و مسجد بروسه است.
پيوسته به اين مساجد مدارسي نيز براي تحصيل طلاب علوم ديني ساخت و موقوفاتي وقف آنها كرد.
سلطان مراد ثاني در سال 855 هجري قمري درگذشت.

سلطانيه‌

«روي گنزالز كلاويخو» جهانگرد اسپانيايي كه در سال 1403 ميلادي برابر 782
ص: 1849
خورشيدي به قصد سفر به سرزمين تاتارها از اسپانيا بيرون شده هنگام ورود به ايران، و رسيدن به سلطانيه به شرح مشاهدات خود در سفرنامه‌اش نوشته است:
سلطانيه در دشتي گسترده دامن جاي دارد. بي‌حصار است و در ميان شهر دژي برآمده از سنگ ديده مي‌شود كه برجهاي استوار دارد. سلطانيه شهري است آباد و پر جمعيت و از لحاظ بازرگاني معتبرتر از تبريز. ابريشم گيلان از راه سلطانيه به سوريه و بعضي جاهاي ديگر صادر مي‌شود. در سراسر خيابانها و ميدانهاي زيباي شهر جويهاي آب روان است. ميرانشاه پسر تيمور از سر خفت عقل بسياري از بناهاي مهم سلطانيه را ويران ساخت. مي‌گويند وي بر اين نيّت بود عماراتي باشكوه‌تر از آنچه وجود داشت بسازد. چون نتوانست براي اينكه نامش بر جريده عالم بماند به خراب كردن عمارات رفيعي كه پادشاهان و بزرگان پيش از او ساخته بودند، پرداخت.
سلطانيه در نظر كنت دوسرسي:
سلطانيه با شهر قزوين فاصله زياد ندارد، و در ميان جلگه وسيعي واقع شده. وقتي وارد شهر شدم خودم را ميان ديوارهاي فرو ريخته و خانه‌هاي ويران شده يافتم. قطعات بزرگي از عمارت سلطانيه روي زمين افتاده بود، و در ميان گنبد حفره‌اي ديده مي‌شد. مردم مي‌گفتند در آن نقطه سابقا قطعه فيروزه بزرگي نصب بوده و سربازان مهاجمي كه بارها به اين مكان راه يافته‌اند براي تملك پاره‌اي از آن فيروزه به آن تيراندازي كرده‌اند در نتيجه چنين حفره‌اي پديد آمده است.
اگر اين بناي بزرگ تعمير و ترميم نشود بي‌هيچ گمان ديري نمي‌گذرد كه جهانگردان و محققان همچنان كه اكنون براي يافتن جاي نينوا و بابل در تلاشند دنبال محل اين بناي بزرگ بگردند.
گاسپار دروويل در سفرنامه‌اش آورده:
سلطانيه مشتمل بر ويرانه‌هايي است كه در روزگاران گذشته بزرگ و سخت باشكوه بوده، اما در اين زمان از آن آبادانيها جز آثار بنايي كه آرامگاه سلطان محمد خدابنده است و به ويرانه بدل شده و چند خانه معمولي در آن نيست. مردمان مجاور سلطانيه سنگهاي مرمرين اين بناي قديمي ويران شده را براي ساختن خانه كنده‌اند و برده‌اند. اردوگاه تابستاني شاه در نيم فرسنگي ويرانه‌هاي سلطانيه است، و روي تپه‌اي مشرف بر دشت، و در وسط اردوگاه قصري كوچك به شكل كلاه فرنگي ساخته شده كه محلّ سكونت زنان شاه به هنگام تشكيل اردوست.
دكتر هينريش بروگش آورده است:
سلطانيه در روزگاران گذشته مقر تابستاني پادشاهان قاجار بوده است. در دشت وسيع آن سربازان چادر مي‌زدند و به تعليمات نظامي مي‌پرداختند. قصر تابستاني ناصر الدين شاه نيز در سلطانيه است. در عقب اين قصر يك دژ و يك قلعه و چندين خانه به چشم مي‌آيد. بعد از قلعه خانه‌ها و بناهاي شهر و مساجدي كه بيشتر آنها ويران يا نيمه خراب شده ديده مي‌شود و
ص: 1850
مهم‌ترين و عظيم‌ترين آنها گنبد معروف سلطانيه است كه به فرمان و به همت سلطان محمد خدابنده بنا شده بر روي بنايي شش ضلعي ساخته شده است.
مناره‌ها و تزيينات بيروني اين بناي عظيم ويران گرديده، اما از آثار آن مي‌توان دريافت كه در ساختمان آن چه مهارت و ظرافتي به كار رفته است.
سيف الدوله درباره سلطانيه در سفرنامه‌اش چنين نوشته است:
از خرم دره الي سلطانيه هفت ساعت يا قدري بيشتر است. نيمه اول راه دامنه و دره قدري پست و بلند دارد؛ بعد از آن هموار است. طرفين راه دهات و مزارع هست. در سر راه دو ده واقع است يكي صايين قلعه كه ده آبادي است، ثاني امير آباد كه جاي خوبي است. قدري كه از امير آباد گذشت راه هموار مي‌شود. خود سلطانيه از چمنهاي مشهور ايران است. چمني است بسيار وسيع، اطرافش كوه، چشمه‌ها و آبهاي جاري بسيار دارد. سابقا شهر عظيمي بوده است، حال بكلي خراب است.
از عمارات قديم چيزي كه باقي است يك دو پارچه ديوار قلعه است از سنگ تراشيده، و گنبد بسيار وسيع مرتفعي از مسجد. اين بناي عالي از آجر و سنگ و گچ است. در ايران بنايي به اين عظمت نيست. حيف كه از ميان رفته است. حال در جاي شهري به آن عظمت ده مختصري است. زراعت زياد و باغات كمي دارند. چون خاقان مرحوم [فتحعلي شاه] اكثر تابستانها را به سلطانيه تشريف مي‌بردند به جهت منزل خاصه و خادمان حرم بر بلندي تل خاكي كه در ميان چمن نزديك به وسط واقع است دو سه دست عمارت و حمام خلوت كوچك و سردري مرتفع ساخته‌اند. در زير تل هر مسجدي و بعضي جاها از جهت رفع حاجت عمله‌جات حرم ساخته شده است. به جهت دو سه ماهه تابستان بد نيست اگر چه آنها هم نيمه خراب است.
در فصل بهار اين قطعه زمين و كوه اطرافش مملو از سبزه و گلهاي مختلف است. شبها بسيار سرد مي‌شود كه بدون بالاپوش زيست نمي‌توان كرد. روزش خوبست. روزها اكثر باد مي‌وزد به شدتي كه مايه زحمت است. كوه طرف شمالش درختهاي جنگلي دارد. در آن كوه خرس، خوك و ببر بسيار است. در كوهستان اطرافش كبك و تيهو زياده از حد حساب است.
در دامنه اطراف اين چمن چشمه‌هاي آب، و دهات آباد با صفاي پر زراعت بسيار است.
زمستان زندگاني در اين ولايت بسيار سخت است. در شبهاي آخر سنبله خود ديدم آب يخ مي‌كرد. مرتع بسيار خوبيست.»
سلطانيه در سي كيلو متري جنوب شرقي زنجان، پنجاه و چهار كيلو متري ابهر و شش كيلو متري راه زنجان به قزوين است.
اولجايتو پس از اين كه به سلطنت رسيد دستور داد در آن جا شهري بنا نهند كه دورش سي هزار گام است. عرض قلعه اين شهر چندان بود كه چهار سوار به راحتي در كنار هم از روي آن حركت مي‌كردند. شاه، وزيران و درباريان و بزرگان را تشويق كرد كه هر كدام عماراتي از هرگونه در آن بسازند، و خواجه رشيد الدين فضل الله به تنهايي محلتي مشتمل بر يك هزار خانه
ص: 1851
ساخت.
بناي سلطانيه در سال 713 پايان گرفت.
سلطان محمد خدابنده اولجايتو كه دوازدهم ذي حجه 680 تولد يافته و 15 ذي حجه 703 به تخت پادشاهي برآمده بود پس از دوازده سال و نه ماه سلطنت، در سي و هفت سالگي به ماه جمادي الاولي 780 درگذشت. با مرگ وي اعتبار و اهميّت و جمعيت سلطانيه كاسته شد.
چنانكه همان روز كه شاه درگذشت چون بسياري از بازرگانان و هنرمندان و طبقات مختلفي كه شاه بدان جا كوچانده بود راضي به اقامت نبودند چهارده هزار خانوار خارج شدند و به موطن خود بازگشتند.
بر اثر حملات امير تيمور گوركان و ديوانه گريهاي پسرش ميرانشاه سلطانيه آسيب فراوان ديد؛ چنان كه سياحاني كه در زمان شاه عباس بزرگ سلطانيه را ديده‌اند نوشته‌اند نه تنها بيشتر عمارات بل كه حصار شهر نيز جملگي ويران شده است.
معظم‌ترين بناهاي سلطانيه گنبد سلطانيه بوده كه به دست سيد علي شاه معمار ساخته شده است. ارتفاع اين گنبد از بلندترين نقطه تا سنگ‌فرش كف 52 متر و عرضش 5/ 25 مي‌باشد شكل بنا در داخل به صورت هشت ضلعي منظم است كه هر ضلعش 30/ 10 متر و قطر داخلي بنا 5/ 26 متر مي‌باشد. ميان جرزهاي هشتگانه پلكانهاي مارپيچي است. بنا از آجر و گنبد دو جداره ساخته شده و فاصله دو پوسته 60 سانتي متر است.
گنبد سلطانيه بزرگ‌ترين گنبدهايي است كه در ايران ساخته شده است.
سنتور ساز شرقي زهي مضرابي، به شكل ذوذنقه متساوي الساقين، داراي 72 سيم و 18 خرك. سيمها از يك طرف به گوشيها و از طرف ديگر به ميخهايي متصلند. از روي خرك چهار سيم مي‌گذرند كه همصدا كوك مي‌شوند. سنتور را به طوري كه قاعده اطولش مقابل نوازنده باشد با دو مضراب چوبي به طول 22 سانتي متر مي‌نوازند و كوك كردن آن وسيله پس و پيش كردن خركها و پيچاندن گوشيها صورت مي‌گيرد. سنتور عادي يك ساز مجلسي است، و نمي‌تواند با سازهاي آرشه‌اي يا بادي كه حتي در تالارهاي بزرگ و بين ديگر سازهاي اركستر قدرت و درخشش صداي خود را حفظ مي‌كنند رقابت كند. حبيب سماعي- فوت 1325 شمسي- از نوازندگان مشهور سنتور بود. ابو الحسن صبا- 1281- 1336 شمسي- نخستين پايه‌گذار خط موسيقي و تنظيم رديف آوازهاي ايران براي اين ساز است.
(برگرفته از ستون سوم صفحه 1345 جلد اول دائرة المعارف فارسي به سرپرستي دكتر مصاحب.)
سنج ساز كوبي مركب از دو صفحه يا سيني مدوّر برنجي و هم اندازه كه در وسط آنها قسمت فرو رفته نعلبكي مانندي وجود دارد. صفحات بعضي انواع قديمي آن ممكن است مسطح يا پياله مانند باشد. از سازهاي باستاني بوده و اصلا از مشرق زمين است. و نزد مصريان و آشوريها رواج داشته است. نوع جديد سنج در اواخر قرون وسطي به اروپا راه يافت؛ و در حال حاضر در اركسترهاي سمفونيك جديد يكي از سازهاي كوبي اصلي است. وظيفه سنج مخصوصا تنظيم
ص: 1852
ريتم موسيقي و رقص است. اين ساز را به طريق گوناگون مي‌نوازند كه معمول‌ترين آنها يكي بر هم كوبيدن آرام سيني‌ها توام با لغزاندن و لرزاندن يكي بر ديگري، و طريق ديگر به صدا درآوردن يكي از سيني‌ها به كمك كوبه طبل يا تمبال است. طنين سنج پر قدرت و آمرانه مي‌باشد.
(برگرفته از ستون اول صفحه 1346 جلد اول دائرة المعارف فارسي به سرپرستي دكتر مصاحب)
سن سيريل‌Saint Cyrille به سال 827 ميلادي در سالونيك متولد شد. او با همفكري برادرش الفبايي اختراع كرد كه ساليان بسيار بلغارها، روسيها، سربيها با آن الفبا كتابت مي‌كردند. وي به سال 869 درگذشت.
سن مارين نام جمهوري كوچكي در ايتاليا بوده كه از طرف مشرق با فلورانس مرز مشترك داشته است.
اين جمهوري كوچك داراي 14 هزار نفر جمعيت و 61 كيلو متر مربع وسعت بوده و پايتختش سان مارينوSan Marino بوده كه دو هزار نفر جمعيت داشته است.
شاطر يكي از نشانه‌هاي مهتري ايرانيان داشتن شاطر است و هر صاحب جاهي هر چه عده شاطرانش بيشتر باشد فخيم‌تر مي‌نمايد. شاطرها را از سنّ شش يا هفت سالگي براي كاري كه در پيش دارند تربيت مي‌كنند. در سال اول وادارشان مي‌كنند كه يك نفس روزي يك فرسنگ بدوند و در سالهاي بعد به نسبت بر طول راه مي‌افزايند. در هيجده سالگي كوله‌باري محتوي يك كيسه آرد يك تابه مخصوص پختن نان و يك كوزه پر از آب روي پشتش مي‌گذارند زيرا آنان وقتي مأمور مسافرت مي‌شوند براي كوتاه كردن راه از بي‌راهه مي‌روند و بايد نان و آب را با خود ببرند.
شاطر در موقع گذراندن امتحان عريان مي‌شود و جز يك شلوار كوتاه چيزي بر تن ندارد.
پاهايش را چرب مي‌كند و كمربندي كه جلو آن جايي كه از روي شكم مي‌گذرد سه زنگوله آويخته شده به كمر مي‌بندد و در چنين حالت بايد دوازده بار از جلو عالي قاپو تا دامنه كوهي كه يك فرسنگ از شهر دور است بدود. هنگام اجراي اين مراسم كوچه‌هاي مسير شاطر از جمعيت خالي مي‌گردد و عده‌اي سوار همراهش حركت مي‌كنند تا شاهد دويدنش باشند. او بايد به نشان رسيدن به پاي كوه تيري را كه مأموراني به او مي‌دهند بگيرد و با خود بياورد طبالان هر بار كه شاطر به ميدان مي‌رسد طبلها را به صدا درمي‌آورند و زنهاي آواز خان صورتش را مي‌بوسند. شاطرهاي شاه از شاطران ديگر تيز تك‌تر و چالاك‌ترند و بر آنان مقدم مي‌باشند.
نقل به معني به اختصار از سفرنامه تاورنيه اسماعيل پسر سلطان حيدر، پسر سلطان جنيد، پسر صدر الدين، پسر ابراهيم بود. مادرش علمشاه يا مارتا، يا حليمه بيگي آغا نام داشت، و وي از دسپينا خاتون همسر ازون حسن به دنيا آمده بود.
از پيوند سلطان حيدر كه مردي سنگدل بود و هرگز گنهكاران را نمي‌بخشيد، با دختر بزرگ ازون حسن سه پسر: سلطان علي، اسماعيل و ابراهيم به وجود آمدند.
ص: 1853
روز چهار شنبه نهم ژوئيه 1488 ميلادي برابر 867 شمسي ميان قزلباشهاي سلطان حيدر و نيروي متحد شروانشاه و امير يعقوب تركمن جنگ درگرفت و سلطان حيدر در اين پيكار كشته شد. علي آقا نامي كه از جمله هواداران امير يعقوب بود سر او را جدا كرد و پيش امير تركمن برد.
به دستور يعقوب سر پدر اسماعيل را در بازار تبريز گرداندند و سپس در منظر عام آويختند.
يكي از پيروان و معتقدان صفويان دور از نگاه دشمنان سر را ربود و در محلي امن به خاك سپرد.
اسماعيل كه سه شنبه بيست و پنجم رجب 892 برابر 17 ژوئيه 1487 به دنيا آمده بود در يك سالگي يتيم شد. ايبه سلطان و تركمنهايي كه از امير يعقوب فرمان مي‌بردند پس از مرگ وي كه يازدهم صفر 896 قمري برابر 24 دسامبر 1490 اتفاق افتاد درصدد دستگيري و كشتن وي برآمدند (علي قبلا در حوالي اردبيل كشته شده بود.) اسماعيل از بيم دشمن به خانه قاضي احمد كاكلي پناه برد. وي پس از آن كه سه روز آن طفل يتيم را نگهداري كرد چون سرايش مورد سوء ظن قرار گرفت اسماعيل را به دست زني به نام خان جان سپرد، و او اسماعيل را كه در آن هنگام بيش از هفت سال نداشت نگهداري كرد، و جز پاشا خاتون دختر شيخ جنيد هيچ كس از مخفي‌گاه وي آگاه نبود. پس از چهار هفته تركمانها به خان جان نيز بدگمان شدند، و آن زن پيش‌انديش اسماعيل را به زني ديگر به نام اوبه سپرد. و چون در آن هنگام مأموران تركمانان همه خانه‌ها را در طلب اسماعيل جستجو مي‌كردند، او به طفل را به يكي از مسجدهاي متروك اردبيل برد و در آن جا از او پرستاري مي‌كرد. چون آن جا نيز محل امني نبود اخلاص كسيشان صفوي اسماعيل را به رشت انتقال دادند. پس از مدتي حاكم لاهيجان كه در نهان به صفويان ارادت مي‌ورزيد اسماعيل را به لاهيجان دعوت كرد. وي كه در آن زمان قابليت آموختن يافته بود در خدمت استاد شمس الدين خواندن و نوشتن و قراءت قرآن را فراگرفت.
پس از مدتي دربار آق قويونلو از بودن اسماعيل در لاهيجان آگاه شد و چند تن را به سردستگي رستم نامي به جستجويش فرستاد. صوفيان وي را در پناه خود گرفتند و چون رستم به حضور اسماعيل در مجمع صوفيان آگاه شد طرفدارانش او را در سبدي نهادند و با طنابي به سقف بلندي بالا كشيدند، و چون رستم بدان خانه درآمد و اسماعيل را از آنان طلب كرد يكايك ايشان قسم ياد كردند كه اسماعيل در خاك ما نيست و بدين تدبير وي را از گزند دشمن رهاندند و اين كار به سال 876 خورشيدي برابر 903 قمري و 1479 ميلادي اتفاق افتاد.
در اوايل سال 878 خورشيدي- 905 قمري- اسماعيل كه بيش از سيزده سال نداشت به پشت‌گرمي صوفياني كه از نقاط مختلف آذربايجان به درگاه وي گرد آمده بودند به خونخواهي پدر برخاست و پس از زيارت مقابر اجداد خود و ديدار مادرش به شروان تاخت و شروانشاه كشنده پدرش را كشت. سپس الوند بيگ تركمان را در سال 880 خورشيدي- 907 قمري مغلوب كرد و افزون بر هشت هزار نفر از سپاهيانش را كشت، و پس از اين پيروزي بزرگ به تبريز درآمد و آن جا را پايتخت خود قرارداد.
ص: 1854
شاه اسماعيل پس از تصرف تبريز فرمان داد جسد همه كساني را كه در كشتن سلطان حيدر شركت كرده بودند از گور بيرون كردند و با سرهاي از تن جداشده گروهي از دزدان و روسپيان سوزاندند.
از آن پس شاه اسماعيل به ترتيب عراق عجم، شيراز، بغداد، ديار بكر، خوزستان را گرفت، سپس در اواسط سال 889 خورشيدي- 916 قمري- به قصد سركوبي ازبكان به خراسان تاخت و پس از تصرف مشهد 26 شعبان 916 بعد از كشتن شيبك خان مؤسس سلسله ازبكان و ده هزار تن از سپاهيانش مرو را گرفت و خانزاده بيگم خواهر ظهير الدين بابر پادشاه هند را كه اسير شيبك خان شده بود به اعزاز تمام نزد برادرش به هند فرستاد، و اين جوانمردي مايه تحكيم روابط دوستي ايران و هند شد. اما در جنگي كه او و بابر مشتركا با جانشين شيبك خان كردند شكست خوردند.
ديري نگذشت كه شاه اسماعيل به جبران كوشيد و ازبكان را از سراسر خراسان بيرون كرد.
در سال 892 خورشيدي برابر 920 قمري سلطان سليم اول پادشاه عثماني با صد و بيست هزار سپاهي مسلح به تفنگ جديد و توپخانه نيرومند به ايران حمله كرد. روز اول رجب 920 قمري برابر 22 اوت 1514 لشكريان عثماني به سرداري سنان پاشا، مصطفي پاشا، فرهاد پاشا، قراچه پاشا، ذو القدر اوغلي، علي بيگ، شهسوار كوچك به چالدران واقع در بيست فرسنگي تبريز رسيدند. لشكريان شاه اسماعيل مركب از شصت هزار سواره بود افزون بر اين گروهي از زنان در حالي كه لباس مردان جنگي به تن آراسته بودند در جنگ شركت جستند تا در دفاع از وطن شريك افتخار مردان باشند. فرماندهان ايران در اين جنگ دورمش خان شاملو، خليل سلطان ذو القدر، حسن بيگ لله، نور علي خليفه روملو، سلطان محمد استاجلو و مير عبد الباقي بودند. روز دوم رجب جنگ با حمله لشكريان ايران آغاز شد. چون عده سپاهيان دشمن بيشتر بود و مجهز به توپ و تفنگ بودند شكست در لشكريان ايران افتاد، و عساكر عثماني 15 رجب 920 برابر پنجم سپتامبر 1514 وارد تبريز شدند. گرچه دشمن پس از دو هفته توقف بر اثر پايداري مردم تبريز ناچار به تخليه تبريز شدند اما سرداران ترك سه هزار تن از صنعتگران و عده‌اي از سپاهيان ايران را به اسارت بردند كه عده‌اي از زنان در شمار آنان بودند. از جمله آنان بهروزه خانم زن شاه بود.
شاه از اسارت همسرش چنان آشفته و بي‌قرار شد كه سياه‌پوش شد عمامه سقرلات از سر برداشت و دستار سياه بر سر نهاد. گويند از اين زمان همه سادات عمامه سياه بر سر گذاشتند.
شكست چالدران كه در نتيجه آن ديار بكر و كردستان از ايران منتزع، و ضميمه امپراتوري عثماني شد در اخلاق و روحيات شاه اسماعيل كه تا آن زمان در همه جنگها فاتح بود، و خويش را شكست‌ناپذير مي‌پنداشت اثري بد به جا نهاد، چنانكه از آن هنگام به بعد با شور و شوق به امور لشكري نمي‌پرداخت. سرانجام پس از بيست و چهار سال پادشاهي، در
ص: 1855
حالي كه بيش از سي و هشت سال عمر نكرده بود شب دوشنبه نوزدهم رجب سال 930 برابر 23 مه 1524 نزديك سراب درگذشت. جسدش را به اردبيل بردند، و در آرامگاه شيخ صفي به خاك سپردند. وي چهار پسر و پنج دختر داشت. پسرانش تهماسب ميرزا، سام ميرزا، القاص ميرزا و بهرام ميرزا بودند و دخترانش خانش خانم، پري‌خان خانم، مهين بانو، شاهزاده سلطانم، فرنگيز خانم و شاه زينت خانم نام داشتند.
درباره ماده تاريخ مرگ وي سروده‌اند:

شاهي كه چو خورشيد جهان گشت مبين‌بزدود غبار ظلم از روي زمين
تاريخ وفات آن شه شير كمين‌از «خسرو دين» طلب چو شد خسرو دين

*

شاه گيتي پناه اسماعيل‌آنكه چون سرو در نقاب شده
رفته خورشيد و «ظل» شده تاريخ‌سايه تاريخ آفتاب شده

*

شاه عجم وارث اورنگ جم‌يافت چو از ملك جهان انقطاع
گفت قضا از پي تاريخ آن«شاه جهان كرد جهان را وداع»

*

چون ز دار فنا به دار بقاشاه عالم پناه كرد رحيل
گشت تاريخ فوت آن حضرت«شاه با عدل شاه اسماعيل»

شاه اسماعيل دوم: پس از اين كه شاه تهماسب روز پانزدهم صفر سال 984 قمري برابر 14 مه 1576 ميلادي- 955 خورشيدي- درگذشت، بر سر جانشيني او ميان درباريان و سران سپاه و بزرگان اختلاف افتاد. گروهي طرفدار سلطنت حيدر ميرزا و گروهي جانبدار پادشاهي اسماعيل ميرزا پسران تهماسب بودند. سرانجام طرفداران اسماعيل ميرزا پيروز شدند، حيدر ميرزا را كشتند و اسماعيل ميرزا را به پادشاهي برداشتند، و بدين سان چهار شنبه 27 جمادي الاول سال 984 بر تخت پادشاهي نشست.
اسماعيل ميرزا بيست و يك سال از عمر خود را در قلعه‌اي به سختي و محروميت گذرانده بود و تا روزي كه سلطنت يافت به فرمان پدرش در قراباغ محبوس بود؛ از اين رو به جبران محروميتهاي روزگاران گذشته به عيش و نوش پرداخت و در اين كار چندان زياده‌روي كرد كه سلامتش به بيماري انجاميد و به خوردن ترياك نيز معتاد شد؛ چنان كه هر شبانروز چهل و پنج نخود ترياك مي‌خورد. در زمان كوتاه سلطنت وي بر اثر فراواني و ارزاني اجناس مردم به آسودگي مي‌زيستند چنانكه بهاي يك من برنج به وزن تبريز هشتاد دينار، و قيمت گندم يك من چهل دينار تبريزي بود.
از نوادر زمان پادشاهيش ظهور ستاره دنباله‌دار در شب جمعه چهارم رمضان سال 985 قمري 956 خورشيدي بود.
شاه اسماعيل دوم شب يك شنبه سيزدهم رمضان سال 985 قمري هنگام افطار طبق
ص: 1856
عادت مقداري ترياك خورد و پس از صرف غذا با لباس مبدّل با امرد پسري به نام حسن بيگ حلواجي به گردش رفت و پس از برگشتن قوطي فلونياي خود را كه در آن تركيبي از بنگ و ترياك بود طلب كرد. پري خان خانم به سبب رنجيدگي از او مقداري زهر كشنده به حبهاي فلونيا آميخت. شاه و حسن بيگ از آن خوردند و مردند و روز بعد جسد آن دو را بيرون آوردند.
مدت سلطنتش پانزده ماه و نوزده روز بود.
مير حيدر كاشاني متخلّص به رفيعي در تاريخ جلوس و مرگ شاه اسماعيل ثاني گفته است:

شهنشاه جم قدر گيتي پناه‌كه مي‌خورد گردون به ذاتش قسم
پي تاجداري روي زمين‌برافراشت در دهر سالي علم
پس آن گه به شاهي زير زمين‌به سال دگر در عدم زد قدم
دو تاريخ زيبنده مي‌خواست فكركه بر لوح عالم نگارد قلم
يكي بهر جاهش در اقليم دهريكي بهر عزمش به ملك عدم
«شهنشاه روي زمين» گشت ثبت«شهنشاه زير زمين» شد رقم

شاه تهماسب سران سپاه و بزرگان دربار، پس از مرگ شاه كه شب دو شنبه نوزدهم رجب 930 اتفاق افتاد تهماسب ميرزا را كه چهار شنبه 26 ذي حجه 919 برابر 892 شمسي مطابق 11 فوريه 1514 به دنيا آمده بود و هنگام مرگ پدرش ده سال و شش ماه و بيست و چهار روز داشت به سلطنت برداشتند. او در دوران تازه جواني به خط نويسي و نقاشي شوق بسيار داشت و هر زمان از اين كارها خسته مي‌شد بر خرهاي مصري كه پالانهاي گرانبها و مزين به جواهر داشتند سوار مي‌شد و با همسالان خود به بازي مي‌پرداخت. از اين رو شاعري در حق وي سروده است:

بي‌تكلف خوش ترقي كرده‌اندكاتب و نقّاش و قزويني و خر

اما وقتي بيست ساله شد از اين كارهاي كودكانه بيزاري جست متعبّد و پارسا گشت، ماليات شرابخانه‌ها و قمار خانه‌ها و روسپي خانه‌ها را حرام شمرد و از دفاتر بيرون كرد. و آنچه را نجس مي‌پنداشت از خود دور مي‌كرد. و از جمله عاداتش اين بود كه نيم خورده خود را در آب و آتش مي‌ريخت او در رفاه و آسايش مردم و خاطر نگهداري سپاهيانش بغايت مي‌كوشيد از اين رو با اينكه مدت چهارده سال به سپاهيانش حقوق نداد هرگز لب به گله و شكايت نگشودند
وي در آغاز سلطنتش با مشكلات و دشواريهاي زياد مواجه شد. سالي چند به سركوبي مدعيان سلطنت پرداخت. وي در دوران سلطنتش كه پنجاه و سه سال و شش ماه و بيست و هشت روز به طول انجاميد جنگهاي زياد كرد كه مهم‌ترين آنها نبرد با سلطان سليم عثماني و جنگ با عبيد الله ازبك بود. اين دشمن قوي چنگ در اوايل سلطنت شاه تهماسب چندين بار به ايران حمله كرد و در هر يك از هجومهايش تلفات و خرابيها و خسارتهاي زياد به مشهد و هرات و ديگر شهرهاي بزرگ خراسان وارد آورد. از جمله پس از اين كه عبيد الله خان در سال 932 بر مشهد دست يافت به تصرف هرات رو آورد. سرداران سپاه كه در آن شهر متحصّن شده بودند چون دريافتند با كمي ذخيره خواربار و قلت مدافعان قادر
ص: 1857
به پايداري نيستند با خواجه اسحاق سياوشاني كه مردي رايمند و مصلحت‌انديش بود در اين كار راي زدند؛ و پس از مذاكرات زياد با فرماندهان سپاه امير ازبك قرار بر اين شد كه سرداران ايران شهر را به اين شرط تسليم كنند كه ازبكان چند فرسنگ از پيرامن هرات عقب بنشينند تا ايرانيان بتوانند با زن و فرزند و بار و بنه خود به سلامت از آن جا دور شوند. در اين احوال عبيد خان اين رباعي مستزاد را به درون شهر فرستاد:

اي اهل هري ز خاص تا عام شمااز شاه و گدا
دانم كه به هم خورد سرانجام شمااز لشكر ما
چون باعث صلح خواجه اسحاق شده‌يعني كه بود
گبري بهتر ز شيخ الاسلام شمادر مذهب ما

و مولانا هلالي كه آن روز در شمار محصوران بود در جواب اين رباعي مستزاد را سرود

اي شهره شده به ظالمي نام شمااز شاه و گدا
آزار بود به اهل دين كام شمااين هست روا
بستيد بر اولاد علي نان و نمك‌چون قوم يزيد
صد لعنت معبود بر اسلام شمادر مذهب ما

و پس از اين كه عبيد الله خان ازبك در سال 932 بر هرات مسلط شد و عده بسياري از شيعيان را كشت جمعي از بد خواهان به عبيد خبر بردند كه هلالي در هجو او گفته است:

گه در پي آزار دل و جان باشي‌گاهي ز پي غارت ايمان باشي
با اين همه، دعوي مسلماني چيست‌كافر باشم اگر مسلمان باشي

خان ازبك به زجر و گذار وي فرمان داد، دشمنانش كه بيشتر در شمار سپاهيان ازبك بودند هلالي را كشتند.
باري، يكي ديگر از پيشامدهاي ديگر دوران پادشاهي شاه تهماسب پناهندگي همايون، پادشاه هند به دربار اوست. اين ماجرا را توضيحي بيشتر لازم است.
همايون پسر ظهير الدين محمد بابر پادشاه تيموري هندي شب سه شنبه چهاردهم ذي قعده 913 هجري قمري برابر 886 خورشيدي در ارك كابل به دنيا آمد. مادرش ماهم بيگم بود، و همايون از ميان پنج تن ديگر پادشاهان بزرگ دودمان تيموري هند: بابر، اكبر، جهانگير، شاهجهان، اورنگ زيب نام، خودش، مادرش، همسرش و استادش ايراني بودند، از اين رو به ايران و ايرانيان و فرهنگ ايران بر اطلاق دلبستگي بسيار داشت. مادرش ماهم بيگم از نواده‌هاي شيخ احمد جام بود، بنابراين از سوي مادر نژادش به ايرانيان مي‌پيوست.
پدرش ظهير الدين كه در سال 932 قمري زمام سلطنت هند را به دست گرفته بود پس از پنج سال پادشاهي در سال 937 قمري، 909 خورشيدي درگذشت و همايون روز نهم جمادي الاول 937 در آگرا جاي پدرش به سلطنت نشست. هشت سال بعد در انديشه ازدواج افتاد و حميده بانو را كه دختري زيبا، هوشمند، دانا و با وقار بود، اما از شاهزادگان و درباريان نبود، پسنديد و خواستگاري كرد. حميده بانو بدين ازدواج تن درنداد و وقتي از او پرسيدند
ص: 1858
چه شوهري بهتر از پادشاه نصيبت مي‌شود، گفت من شوهري مي‌خواهم كه دستم به گريبانش برسد نه شوهري كه دامنش را هم نتوانم بگيرم.
باري چون همايون به حميده بانو تعلق خاطر ناگسستني داشت كسان پادشاه به هر افسون و افسانه بود وي را بدين ازدواج رضا كردند و پس از چهل روز رفت و آمد و گفتگو اين پيوند انجام گرفت.
بسي نگذشت كه شيرخان افغاني با همايون به دشمني برخاست و با سپاهي سنگين به جنگ او شتافت. برادرهاي ناتني وي كه از سه ديگر زنان عقدي پدرش بودند نيز با دشمنش همدل و همداستان شدند و همايون در جنگ با آنان چنان شكستي خورد كه اميد جبران نداشت، و چون در كار خويش درماند به رهنمايي بايرام خان بر آن شد به اميد جلب ياري شاه تهماسب صفوي براي بازگرفتن تخت و تاج خود به ايران بيايد. از اين رو نامه‌اي در شرح حال خويش كه با اين چهار بيت آغاز شده بود به شاه تهماسب نوشت:

پادشاها، خسروا، عنقاي عالي همّتم‌قلّه قاف قناعت را نشيمن كرده است
روزگار سفله گندم نماي جو فروش‌طوطي طبع مرا قانع به ارزن كرده است
دشمنم شير است عمري پشت بر من كرده بوداين دم از روي عداوت روي بر من كرده است
دارم اكنون التماس از شاه تا با من كندآنچه با سلمان علي در دشت ارژن كرده است

شيرخان چنان همايون را در تنگنا نهاده بود كه پادشاه برگشته‌بخت و سيه ستاره هند پيش از موافقت شاه با چهل و دو تن از همراهانش كه دو نفرشان زن بودند رو به سوي ايران نهاد. يكي از اين دو زن حميده بانو بود كه حامله و پا به ماه بود و چون همايون يك اسب بيشتر نداشت وي را بر ترك اسب خود سوار مي‌كرد. اتفاق را پيش از آن كه همايون به مرز ايران برسد روز دوّم ربيع الاول سال 949 همسرش زاييد و چون نمي‌توانست نوزاد را همراه خود داشته باشد پس از چند روز وي را به افغانستان نزد يكي از بستگانش فرستاد تا نگهداريش كند؛ و اين نوزاد پسر جلال الدين اكبر نام گرفت كه در دوازده سالگي به سلطنت رسيد، پنجاه و دو سال پادشاهي كرد، و دوازدهم جمادي الآخر 1014 درگذشت.
به هنگامي كه همايون وارد سيستان شد احمد سلطان شاملو حاكم آن جا بود وي و بزرگان شهر به پيشباز رفتند و با خدمتگزاري فراوان او و همراهانش را وارد دار الحكومه كردند.
احمد سلطان همسرش را به مصاحبت و پذيرايي حميده بانو گماشت و خود گزارش ورود همايون را براي سلطان محمد ميرزا پسر شاه و نايب السلطنه خراسان فرستاد. اتفاق را در همين هنگام جواب شاه به نامه همايون رسيد. اين نامه بسيار محبت‌آميز و گرم و صميمانه بود. ضمنا طي فرماني جداگانه و مفصل متضمن بيش از دو هزار كلمه، به همه فرمانداران شهرهاي مسير،
ص: 1859
ترتيب پذيرايي همايون را به تفصيل تمام اعم از مقدار و چگونگي غذاها، شربتها، ميوه‌ها، لباسهاي تشريفاتي، مراسم رسمي را دستور داد. فرمان مقرّر مي‌داشت همه دكانهاي شهرهاي سر راه بايد چراغاني و با قاليچه‌ها و پارچه‌هاي گرانبها و خوش رنگ و نگار زينت شود.
دختران و زنان روي قاليچه‌ها بنشينند و با ميهمانان با گشاده‌رويي و ادب تمام سخن بگويند و هر كس در پذيرايي پادشاه هند كمتر كوتاهي ورزد به سخت‌ترين صورت مجازات مي‌شود.
نايب السلطنه ده ساله خراسان و بزرگان در هرات از نصير الدين همايون پذيرايي شاهانه كردند. پادشاه ده روز در هرات ماند و هر شب در مجالس جشن و سروري كه به مناسبت ورود وي بر پا مي‌شد شركت مي‌جست. در اين مجالس خوش آوازترين خوانندگان آواز مي‌خواندند.
ايام توقف همايون در هرات اتفاق را مصادف با عيد نوروز بود. پادشاه هند همانند سلطاني شكوه‌مند در جشن نوروز بر تخت نشست و بزرگان و درباريان هديه‌هاي گرانبها به وي تقديم كردند.
سپس از هرات راهي مشهد شد و چون به آن جا رسيد به زيارت آستان حضرت رضا رفت و از سر اخلاص سر بدان درگاه منيع ساييد. پس از اين كه وارد قزوين و به كاخ شاه نزديك شد از اسب فرود آمد. شاه تهماسب تا جايي كه قالي گسترده شده بود به پيشباز آمد.
سپس وي را طرف راست خود بر تخت نشاند. شاهزاده سلطانم خواهر شاه نيز به احترام حميده بانو جشن بزرگي آراست.
باري، پس از اين كه همايون مدتي در قزوين ماند، شاه پانزده هزار سپاهي در اختيار او نهاد و به وي اجازه بازگشتن داد. همايون از قزوين به تبريز، و از آن جا به قصد زيارت مزار شيخ صفي الدين و شاه اسماعيل اول به اردبيل رفت و از جنوب درياي خزر به قزوين بازگشت و بعد از توديع با شاه تهماسب راهي مشهد شد. از آن جا به قصد رفتن به قندهار وارد جام شد. مزار شيخ جام را زيارت كرد و از سر ابتهال بر ديوار مزار نوشت:

اي رحمت تو عذر پذير همه كس‌ظاهر به جناب تو ضمير همه كس
درگاه و در تو قبله‌گاه همه خلق‌لطفت به كرشمه دستگير همه كس

سرگشته باديه بي‌سرانجامي محمد همايون 14 شوال 951 همايون در مراجعت به هند با كمك پانزده هزار سپاهي كه شاه تهماسب در اختيار وي نهاد بيست و پنجم جمادي الثاني 952 بر قندهار مسلط شد و تا سال 961 قمري 932 شمسي 1554 ميلادي، به تدريج سراسر سرزمين هند را به تصرف خويش درآورد و تاج و تخت از دست رفته‌اش را بازيافت، اما دوران پادشاهيش پس از تحمل آن همه رنج‌مندي و آوارگي بيش از شش ماه نپاييد زيرا از پلكاني به زير افتاد و در سال 963 درگذشت و در دهلي به خاك رفت. حميده بانو بيگم نيز پنجاه سال پس از مرگ شوهر و شصت و سه سال بعد از پيوند با وي درگذشت.
باري، شاه تهماسب يكي از پادشاهان بزرگ سلسله صفوي است و گرچه درخور برابري
ص: 1860
با پدرش شاه اسماعيل و شاه عباس بزرگ نيست، اما در دوران سلطنت دراز وي گرچه دشمنان ايران در مشرق و مغرب بسيار زورمند بودند و چندين بار بر او تاختند اما نتوانستند بدستي از سرزمين ايران را به دست آورند. او با چهار تن از سلاطين عثماني، سلطان سليم، سلطان سليمان، سلطان سليم ثاني، سلطان مراد معاصر بود و با دو پادشاه اخير روابط نيكو داشت.
پس از مرگ شاه تهماسب كه وقتي اتفاق افتاد كه از عمرش شصت و چهار سال و يك ماه و نوزده روز گذشته بود. شاه اسماعيل دوم روز چهار شنبه 27 شعبان 984 دستور داد جسد شاه متوفي را در گنبد شاهزاده حسين به خاك سپارند. پس از انجام شدن اين كار مرتضي قلي سلطان مأمور شد هفتصد من شربت بسازد، به قسمتي از آن آب ليمو و به قسمت ديگر گلاب و عرق بيدمشك بياميزد و شاه به يكي ديگر از امرا دستور فرمود پنج هزار طبق حلوا از شكر و عسل و دوشاب سفيد آماده كند، ديگري نيز مأمور شد هزار قاب طعام ملوّن به الوان غير مكرر درست كند و خرمني گوشت پخته بسازد تا پس از خوردن آش بخورند. اين همه فراهم آمد اما به سبب جنگ و آشفتگي كه ميان افراد قزلباش و مخالفشان پديد آمد هيچ كس جرعه‌اي و لقمه‌اي نتوانست برگيرد و همه پامال شد.
بعد از چند گاه جسد شاه تهماسب را از شاهزاده امامزاده حسين قزوين به مشهد مقدس حمل كردند، و پايين پاي حضرت رضا به خاك سپردند.
اين پادشاه بلند اندام، دست دراز، زرد سيما، بود لبهاي كلفت و ريشي زشت و ترسناك داشت در مدت سلطنت خود چندين زن گرفت و دوازده پسر و هفت دختر داشت، به اين شرح: محمد ميرزا (سلطان محمد خدابنده) اسماعيل ميرزا كه بعدا به نام شاه اسماعيل ثاني سلطنت يافت؛ سلطان مراد ميرزا، سلطان حيدر ميرزا، سلطان مصطفي ميرزا، سلطان محمود ميرزا، امامقلي ميرزا، زين العابدين ميرزا و موسي ميرزا پريحان خانم خواهر تني سلطان سليمان ميرزا، فاطمه سلطان خانم خواهر تني سلطان محمود ميرزا، خانش خانم خواهر تني امامقلي ميرزا، مريم خانم، انا خانم كه زن علي قلي خان حاكم هرات شد، شهربانو، و خديجه سلطان خانم.
اين نكته گفتني است كه پس از مرگ شاه تهماسب برخي از ما ترك او به اين شرح صورت‌برداري شد:
طلا و نقره مسكوك 380000 تومان
خشت طلا و نقره هر يك به وزن سيصد مثقال ششصد عدد
پارچه‌هاي زربفت هشتصد طاقه
جامه از منسوجات قيمتي سي هزار قطعه
جوشن و كجيم و برگستوان سي هزار دست
شتر ماده سه هزار رأس
اسب خاص دويست رأس
ماديان عربي سه هزار رأس
ص: 1861
شاه تهماسب كه روز دوشنبه 19 رجب 930 برابر 903 شمسي مطابق 23 مه 1524 ميلادي به تخت سلطنت نشسته بود، پس از پنجاه و چهار سال پادشاهي روز 15 صفر 984 برابر 955 شمسي مطابق 14 مه 1576 درگذشت. تاريخ وفاتش را چنين رقم زده‌اند:

رفت ز دنياي دون شاه سليمان مكان‌گشت دليل رهش همت پروردگار
با خلف خود گذاشت منصب شاهنشهي‌كرد رها تاج و تخت ماه صفر در بهار
كردم از انديشه من پرسش تاريخ سال‌گفت بگو سال بود نهصد و هشتاد و چهار

شاه سليمان: شاه عباس ثاني هشت روز پس از آن كه در راه سفر به خراسان به خسرو آباد دامغان رسيد اكتبر 1666 ميلادي در سي و شش سالگي درگذشت. او دو پسر داشت يكي صفي ميرزا كه مادرش چركسي بود و ديگري حمزه ميرزا كه از زني گرجي به دنيا آمده بود.
شاه عباس دوم وليعهد و جانشيني انتخاب نكرده بود، از اين رو امرا و بزرگان براي تعيين شاه نو به مشورت نشستند و سرانجام تصميم كردند حمزه ميرزا را به سلطنت بردارند. اما آقا مبارك كه خواجه باشي حرم بود به جدّ تمام به مخالفت برخاست و تهديد كرد اگر صفي ميرزا را كه در آن وقت بيست سال داشت به پادشاهي برندارند وي حمزه ميرزا را كه هشت سال بيشتر نداشت مي‌كشد. بزرگان ناچار تسليم نظر وي شدند، و تفنگچي لر آقاسي را مأمور كردند به اصفهان برود و از سوي ديوان عالي خواهش كند كه صفي ميرزا جاي پدرش تاجگذاري كند.
تفنگچي لر آقاسي 675 كيلو متر فاصله ميان خسرو آباد و اصفهان را در مدت 112 ساعت پيمود و وقتي خبر مرگ شاه عباس دوم را به حرم‌سرا رساند و پيغام ديوان عالي را به صفي ميرزا گفت مادر شاهزاده به تصور اين كه به اين بهانه مي‌خواهند پسرش را از او جدا كنند و بكشند گريستن آغاز كرد و رها نمي‌كرد صفي را از او دور كنند. اما تفنگچي لر آقاسي چندان سوگند ياد كرد كه سرانجام مادر با شرايطي رضا شد پسرش را براي تاجگذاري از حرمسرا بيرون ببرند. صفي ميرزا بيش از آنچه از رسيدن به مقام سلطنت خوشحال شده بود از مرگ پدرش ناشاد بود.
صفي ميرزا تمام دوران طفلي و نوباوگي و تازه جواني خويش را در حرمسرا بمصاحبت و همزباني خواجگان و زنان گذرانده بود از اين رو فردي ضعيف النفس بي‌اراده و فاقد شخصيّت بار آمده بود و همنشيني و مشورت با زنان و خواجگان و متملقان را بر رايزني با مردماني خداجوي و كريم گوهر و روشندل و مصلحت انديش ترجيح مي‌نهاد.
روز پس از تاجگذاري به نام وي سكه ضرب شد بر يك روي سكه لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، علي ولي اللّه و در روي ديگر
ص: 1862
ز بعد هستي عباس ثاني‌صفي زد سكّه صاحبقراني

نقش شده بود.
شاه صفي پادشاهي خوشگذران و عياش بود و بسي بر نيامد كه به بيماري سختي گرفتار آمد. اطبا چون از معالجتش درماندند بهانه آوردند كه هم ساعت تاجگذاري پادشاه سعد نبوده و هم خطبه‌خوان اهليّت و سزاواري خطبه خواندن را نداشته؛ بنابراين بايد هم تاجگذاري تجديد گردد و هم نام پادشاه عوض شود.
شاه صفي كه خود بر اثر تربيت نادرست تحت تاثير خرافات بود به گفته طبيبان و اخترگران گردن نهاد. اين بار محلّ تاجگذاري چهل ستون معيّن و شيخ الاسلام ديگري براي خواندن خطبه انتخاب شد و مراسم تاجگذاري ساعت نه صبح روز بيستم مارس 1668 برابر 1047 سال خورشيدي طيّ تشريفات با شكوهي انجام پذيرفت.
وي كه به حساب مورخان دويست و سي و چهارمين پادشاهان ايران است سلطاني نرمخو، مهربان، پوزش‌پذير، دادگر، دوستدار نظم، اما گرسنه چشم، ممسك و شهوتران بود.
وي در سه سال اول سلطنتش افزون بر صد بار راه ميان كاخ سلطنتي را تا بيرون شهر قرق كرد تا حرمسرايش را براي گردش به آباديهاي خارج پايتخت ببرد.
در سال 1086 نهمين سال پادشاهي شاه سليمان تركمانان به سركردگي آدينه سلطان به حدود استر اباد و دامغان و سمنان تاختند و غارتگريها و ويرانگريها كردند. شيخ علي خان زنگنه صدر اعظم كلبعلي خان شاملو را به سركوبي مهاجمان فرستاد. آدينه سلطان در جريان جنگ به قتل رسيد و سپاهيانش پراكنده گشتند. سردار لشكريان ايران نيز مجروح شد كه پس از مدّتي به همان جراحت جان سپرد.
بزرگترين خوشبختيهاي شاه سليمان اين بود كه در تمام دوران بيست و هشت ساله پادشاهيش همه همسايگان ايران يا ناتوان بودند و آمادگي و جرأت مزاحمت نداشتند و يا سرگرم امور داخلي خود بودند و سوداي جهانگيري و لشكركشي نداشتند. افزون بر اين صدر اعظمي خداترس و دانا، با تدبير و درستگار چون شيخ عليخان زنگنه داشت كه تمام امور را به كف كفايت خود گرفته بود. در چنين شرايط مساعد و آرام روابط بازرگاني ايران با كشورهاي خارج توسعه بسيار يافت و شاه فرصت و مجال پيدا كرد به ساختن بناهاي رفيع و باشكوه در پايتخت و ديگر شهرها بپردازد كه از آن جمله عمارت كم نظير هشت بهشت است كه به سال 1080 سومين سال پادشاهي او ساخته شده است.
سلطنت شاه سليمان در سال 1105 پايان يافت و پس از مرگ وي سلطان حسين ميرزا كه از شش پسر ديگرش بزرگ‌تر بود و بيست و شش سال داشت روز 14 ذي حجه 1105 برابر ششم اوت 1694 به تخت سلطنت نشست.
نوشته‌اند تا سه روز پس از مرگ سليمان هيچ يك از خواجه‌سرايان و محرمان و درباريانش جرأت نداشت نزديكش شود و بفهمد به خواب است تا غش كرده يا مرده است.
پس از اين مدت عمه‌اش مريم بيگم كه زني جسور بود به بالينش رفت و دانست كه مرده است
ص: 1863
آن گاه خواجه سرايانش را خبر كرد. جسدش را به قم بردند و در جنوب غربي آرامگاه شاه عباس دوم به خاك سپردند.
آنگلبرت كميفرEngellbert KamPfer جهانگرد آلماني خصوصيات جسمي و روحي شاه سليمان را چنين شرح كرده است: متوسط اندام و باريك است و استخوان‌بنديش ظريف است. صورتش به گاه طفلي و نوباوگي گرد بود اما اكنون كشيده و لاغر شده است.
پوستش پريده‌رنگ و روشن است، پيشاني بلند و باز دارد؛ چشمانش مانند چشمان مادر چركسي‌اش درشت است. ابروانش كم پشت، بيني‌اش ظريف و برآمده است؛ ريشش را كه رنگ مي‌كند نوك تيز است. سخن آهسته مي‌گويد. هميشه سرش را بالا نگه مي‌دارد. اسبش را آهسته مي‌راند و هنگامي بر اسب سوار است به اطراف خود نگاه مي‌كند. شاه سليمان پادشاهي ناقص خرد و سست راي بود. هرگز به امور سياسي كشور نمي‌پرداخت. به سخن ديگر سر رشته همه امور كشور به دست خواجه‌سرايان بود. نوشته‌اند وقتي برخي از بزرگان كه از آسانگيري او به مهام مملكت سخت ناراضي و نگران بودند به وي گفتند كه كشور از سوي تركان كاملا تهديد مي‌شود، و اگر براي دفعشان اقدام عاجل و مؤثر به عمل نيايد ديري نمي‌گذرد كه بر سراسر قسمتهاي آباد مملكت تسلط مي‌يابند. در جواب گفت: چه غم، مرا همين اصفهان بس است.
وي چندان در باده گساري دلير و بي‌باك بود كه در اين كار هيچ از يك از درباريان به قدر او حريص نبود. به سخن ديگر وي هميشه مست و بي‌خويشتن بود. شاه سليمان بر خلاف پدرش شاه عباس ثاني به عيسويان به سختي و بيدادگري رفتار مي‌كرد؛ آنان را نجس مي‌خواند، و بزرگانشان را به زندان مي‌افگند. شاه سليمان شصت و پنج سال پس از مرگ شاه عباس كبير در 29 ژوئيه سال 1694 در 47 سالگي درگذشت.
برخي از محققان نوشته‌اند كه شاه سليمان داراي هفت پسر بوده، اما گروسينسكي كشيش لهستاني عصر صفوي عده پسرانش را سه نفر دانسته و شاهزاده حسين را كه پس از او پادشاهي يافته كوچكترين پسرانش شمرده و آورده است پسر ارشدش به فرمان وي كشته شد و پسر دومش براي اين كه به كنايت عمل زشت پدرش را به وي بنمايد روزي كه او در باغ اختصاصيش گردش مي‌كرد به بريدن يكي از درختان جوان و شاداب و سرسبز كه در غايت خرمي و ميوه‌دهي بود پرداخت. شاه سليمان كه از بي‌خردي معني كار پسرش را درنيافت به قورچي‌باشي دستور داد وي را بكشد. قورچي‌باشي كه مردي دانا و مصلحت‌انديش بود با بيان سخنان دلنشين و حكيمانه شاه را به هوش آورد چنانكه از كشتن پسرش چشم پوشيد اما به وي گفت از آنچه گفته بود با هيچ كس خاصه با مادر شهزاده سخن نگويد.
قورچي‌باشي چون شهزاده را دوست مي‌داشت براي اين كه همواره از خشم و سخط پدرش در امان ماند روزي از آنچه ميان شاه و وي سخن رفته به اشاره با شهبانو گفتگو كرد و اظهار داشت بي‌آن كه شهزاده را از آن آگاه كند سفارش كند همواره رفتارش به دلخواه پدرش باشد تا زندگيش به خطر نيفتد.
شهبانو از آن جا كه خوي زنان است كه رازداري نمي‌توانند، آن خبر را به پسر باز گفت و
ص: 1864
وي را به بيرون شدن از كشور و رفتن به ديار بيگانگان برانگيخت؛ و چون شاه از ماجرا آگاه گرديد قورچي‌باشي را بدان خطا كه رازش را بر شهبانو افشا كرده بود كشت. شهبانو نيز تاب اين حادثه نياورد، و خود را از بام قصر به زير انداخت و درگذشت.
شاه صفي اول: از شاه عباس اول پنج پسر در وجود آمد: محمد باقر ميرزا كه به صفي ميرزا شهرت يافت.
حسن ميرزا، محمد ميرزا، امامقلي ميرزا. حسن ميرزا و اسماعيل ميرزا در طفلي درگذشتند.
شاه صفي پادشاهي شرابخوار، عياش و بي‌رحم و خونريز بود، چنانكه در مدت چهارده سال سلطنتش بسياري از افراد خانواده پادشاهي و سرداران و بزرگان را كشت. اين درشتناك ناهموار كار سنگدل به يك بار چهل تن از بانوان و دختران و كنيزكان حرم را در گودالي كه در حرمسرا كنده بودند زنده به گور كرد، و همسرش را نيز در حال مستي كشت. اغورلو خان ايشيك آقاسي‌باشي، حسن بيگ يساول صحبت، و عيسي خان قورچي‌باشي را كه از امراي بزرگ بود با سه پسرش به قتل رساند. از اينها بدتر امامقلي خان فاتح هرموز را كه سرداري بلند نام، و همواره مورد بزرگداشت و تقرب شاه عباس بود با سه پسرش كشت.
در طول مدت سلطنت اين پادشاه خونريز آرام سوز مصائب و بلاهاي زيادي بر ايران وارد آمد و بارها اين سرزمين مورد حمله عثمانيان و تاخت و تاز اقوام مختلف قرار گرفت كه بر اثر آنها ويرانيهاي بسيار به بار آمد
عامه مردم از هر طبقه از سنگدلي و شقاوتش دائم در اضطراب و ترس بودند چه از كشتن، كور كردن، شكنجه كردن هيچ كس پروا نمي‌كرد. چنانكه دستور داد دهان دو نفر هندي را كه برخلاف دستورش قليان كشيده بودند پر از سرب مذاب كردند.
باري، اين سلطان سفاك درشت خوي روز دوشنبه دوازدهم صفر 1052 قمري برابر 1021 خورشيدي مطابق دوّم مه 1642 بر اثر افراط در مي‌خواري درگذشت.
مدّت عمرش سي سال و چند ماه بود.
شاه عباس اول به هنگامي كه سلطان محمد ميرزا بزرگ‌ترين پسران شاه تهماسب حكومت هرات را به عهده داشت شب دوشنبه اول رمضان سال 978 قمري برابر 949 خورشيدي مطابق 27 ژانويه 1571 ميلادي از زنش خير النساء دختر مير عبد الله خان والي مازندران پسري به دنيا آمد كه بنا به فرمان شاه تهماسب او را عباس ناميدند. هنوز بيش از يك سال و نيم از عمرش نگذشته بود كه شاه وي را به ميرزايي شهر هرات منسوب، و شاهقلي سلطان را به للگي وي معلوم كرد.
شاه تهماسب پس از اين كه شصت و چهار سال و يك ماه و بيست و پنج روز عمر و پنجاه و سه سال و شش ماه و بيست و شش روز پادشاهي كرد بامداد روز چهار شنبه پانزدهم صفر 984 قمري برابر 955 خورشيدي مطابق 14 مه 1576 درگذشت و پسرش اسماعيل روز چهار شنبه 27 جمادي الاول 984 جاي او پادشاهي يافت. او در ابتداي سال 985 خواهرش زينب بيگم را به عقد عليقلي بيگ گوركان درآورد، به حكومت هرات فرستاد و به وي دستور داد پس از ورود به هرات شاهزاده عباس ميرزا را از ميان بردارد. اما فرمانش به جهاتي به تأخير افتاد و اين پادشاه كه در سال 943 به دنيا آمده بود پس از يك سال و نيم پادشاهي روز يكشنبه
ص: 1865
سيزدهم رمضان 985 قمري برابر 956 خورشيدي برابر 24 نوامبر 1577 درگذشت و محمد ميرزا به پادشاهي نشست. و چون كور شده بود مهد عليا خير النساء بيگم زنش به كفالت امور مي‌پرداخت. اما چون ملكه زني تيز خشم و كينه‌جو و جاه‌طلب بود و به سران قزلباش بي‌حرمتي مي‌كرد چند تن از سران اين طايفه ظهر روز يك شنبه اول جمادي الثاني 987 ملكه و مادر پيرش را كشتند.
باري، پس از وقوع حوادث بسيار عباس ميرزا روز دهم ذي قعده 996 وارد قزوين- پايتخت- شد و در حالي كه بيش از هجده سال و دو ماه و نيم از عمرش نگذشته بود بر تخت سلطنت تكيه زد. وي از آغاز پادشاهي خويش تصميم گرفت در سر فرصت و به تدريج سران قزلباش را كه در زمان پادشاهي پدرش فتنه‌ها انگيخته، خونها ريخته بودند، و همواره در امور كشور دخالت مي‌كردند از ميان بردارد. مخصوصا مصمم بود كشندگان مادرش را به سزا كيفر دهد و از اين رو بسياري از سرداران معتبر قزلباش را اعم از اينكه گناهكار يا بي‌گناه بودند نابود ساخت، و براي اين كه در اداره امور كشور كاملا بي‌رقيب باشد برادران و پسر عموهاي خود را غالبا كور و به زندان كرد. همچنين پسرانش را به بهانه‌هاي كوچك از نعمت بينايي محروم ساخت يا كشت.
شاه عباس اول اندكي كوته اندام اما متناسب اعضا بود پيشاني كوتاه، چشمان كوچك، چانه باريك و بيني بلند داشت، و همواره لباس ساده مي‌پوشيد. در نوباوگي دانش بسيار نياموخت و فقط خواندن و نوشتن مي‌توانست. اما چون هوش و حافظه قوي داشت بر اثر مصاحبت با بزرگان ادب و شاعران و هنرمندان به نويسندگي و شاعري و نقاشي و موسيقي آشنا شد. با وزيران و سرداران و دانشمندان دربار خود به زبان فارسي، و با صاحب منصبان و سربازان خود كه زبان تركي مي‌دانستند به آن زبان سخن مي‌گفت. وي به هنرهاي زيبا از جمله نقاشي، مينياتور سازي، كاشي‌سازي، تذهيب، خوشنويسي علاقه و توجه خاص داشت. اخلاق و رفتارش متناقض و جامع نيك و بد بود. هم بي‌رحم و سنگدل، و هم مهربان و نرمخو بود.
گاهي بخشنده و گاهي خسيس و گرسنه چشم مي‌شد. زماني خويشتن‌بين و خودراي و كينه‌توز بود، و ديگر زمان ملايم و درويش و باگذشت. گاه چنان غصب بر او چيره مي‌شد كه اطرافيانش بر جان خود بيم مي‌كردند، و ديگر گاه آن سان به مدارا و گرم‌رويي با نوكران خود سخن مي‌گفت كه گفتي برادران اويند. شاه عباس سرداران و بزرگان فداكار خود را به انواع محبّت مي‌نواخت، حتي گاهي زنان و كنيزكان خود را رها مي‌كرد و به آنان مي‌بخشيد. خود نيز زن‌دوست بود. هنوز بيش از شانزده سال نداشت كه زني چركسي گرفت، و در سال 995 قمري برابر 966 خورشيدي پسرش صفي ميرزا به دنيا آمد. و دو سال بعد در اواخر ذي حجه 996 در يك شب دو زن از شاهزادگان صفوي گرفت يكي اغلان پاشا خانم دختر سلطان حسين ميرزا، و ديگري مهد عليا خانم دختر عمويش. از آن پس نيز چند همسر ديگر گرفت.
جهانگردان خارجي عده زنان و كنيزكان حرم شاه عباس را از چهار صد تا پانصد تن نوشته‌اند.
شاه عباس موسيقي را دوست داشت، و خود نيز نوعي ساز مي‌نواخت؛ شراب مي‌نوشيد،
ص: 1866
و شيفته رقص و آواز زنان بود. اما از ترياك و تنباكو بسيار بدش مي‌آمد. مانند ديگر افراد معاصرش به احكام اخترگران و ستاره‌شناسان اعتقاد محكم داشت و هيچ كار بدون مشورت و صلاح‌انديشي ايشان انجام نمي‌داد. به استخاره و تفأل نيز معتقد بود.
وي پنج پسر: صفي ميرزا، حسن ميرزا، سلطان محمد ميرزا، خدابنده ميرزا، اسماعيل ميرزا و شش دختر شاهزاده بيگم، زبيده بيگم، خان آغابيگم، حوابيگم، شهربانو بيگم و ملك نساء بيگم داشت.
اين شهريار در آغاز سلطنتش نذر كرده بود اگر بر مشكلات فائق آيد يك بار پياده از پايتختش به زيارت مزار حضرت رضا برود، و چون به مراد خود رسيد، وفاي نذر را روز پنج شنبه پانزدهم جمادي الاول سال 1010 قمري برابر 980 خورشيدي از اصفهان بيرون شد، و به همراهانش اجازه داد به دلخواه خود پياده يا سواره وي را همراهي كنند. از ميان همراهانش ميرزا هدايت الله اصفهاني، مهتر سلمان دنبلي ركابدار شاه، و محمد زمان سلطان بايندري با شاه همچنان پياده مي‌رفتند. اين سه تن به ياري هم با طنابي كه هشتاد ذرع شرعي طول داشت مسافت ميان اصفهان و مشهد را اندازه گرفتند و در خاتمت سفر معلوم شده شاه در مدت بيست و هشت روز براي رسيدن از اصفهان به مشهد صد و نود و نه فرسنگ و هشتاد و يك طناب و بيست و پنج ذرع شرعي راه پيموده است.
شاه عباس چون فتح لار را امري لازم مي‌شمرد همين كه فرصت و بهانه يافت الله‌وردي خان امير الامراي فارس را به گشودن آن مأمور كرد و دستور داد زنده يا مرده ابراهيم خان فرمانده لار را نزديك وي فرستد. مردم آن سامان بر اين باور بودند قلعه لار را لار پسر گرگين ميلاد ساخته و چهار هزار سال پيش وسيله جادوگران چنان طلسم شده كه گشودن آن ناشدني است، و هيچ نيرو هر چند عظيم باشد نمي‌تواند آن را فتح كند.
الله‌وردي خان به منظور اجراي فرمان شاه روز سه شنبه چهارم جمادي الثاني 1010 با سپاهي مركب از پانزده هزار نفر سوار و پياده راهي لار شد و ابراهيم خان را كه در قلعه به دفاع پرداخته بود پس از پانزده روز پايداري ناچار به تسليم كرد همان سال وارد قلعه شد، و حكومت آن را به يكي از معتمدانش كه قاضي ابو القاسم نام داشت سپرد و «طلسم كياني شكست» كه موافق حروف ابجد 1010 است ماده تاريخ اين فتح شد.
شاه عباس كبير در طول دوران سلطنتش جنگهاي بسيار كرد. او پس از آن كه سركشان داخلي را سركوب كرد به منظور بيرون راندن ازبكان از خراسان با واگذاري تبريز و گرجستان و شروان و لرستان به پادشاه عثماني موافقت كرد و در اواخر سال 1005 به خراسان روي نهاد و ششم محرم آنان را سخت شكست داد، و بعد از چند سال به پس گرفتن شهرهايي كه به عثمانيان واگذار كرده بود تصميم گرفت. نخست به تبريز حمله برد و روز پانزدهم جمادي الاولي 1011 آن را گشود. پادشاه عثماني سردار معروف خود جغال اوغلي را با صد هزار سپاهي به مقابله وي فرستاد. با اين كه شمار سپاهيان شاه عباس از شصت هزار نفر بيشتر نبود روز 24 جمادي الثاني 1013 سپاه عظيم عثماني را شكستي سخت داد و قريب چهل هزار
ص: 1867
نفرشان را كشت. سال بعد نيز سپاهيان ايران گنجه و تفليس و باكو و شروان و شماخي و موصل و ديار بكر را گرفتند. در سال 1017 قمري برابر 987 خورشيدي مراد پاشا صدر اعظم سلطان احمد خان با سپاهيان فراوان براي تصرف تبريز راهي آذربايجان شد. گرچه نخست تبريز را گرفت اما پس از مدتي كوتاه شكستي فاحش خورد و ناچار به كشور خود عقب نشست.
سرانجام دو دولت ايران و عثماني در سال 1020 قمري برابر 990 با هم صلح كردند و پادشاه عثماني رسما ولاياتي را كه در آغاز سلطنت شاه عباس گرفته بود به ايران پس داد.
در سال 1027 نيز در جنگي كه ميان لشكريان عثماني به سركردگي خليل پاشا و سپاهيان ايران به فرماندهي قرچغاي خان سپهسالار ايران به وقوع پيوست عثمانيها به سختي شكست خوردند. همچنين در نبردي كه در فاصله بين سالهاي 1032 تا 1034 قمري ميان سپاهيان دو دولت بر سر تصرف بغداد درگرفت زينل بيگ شاملو فرمانده سپاهيان ايراني حافظ احمد پاشا سپهسالار لشگريان عثماني را شكست داد.
در اوايل سال 1031 قمري برابر 1001 خورشيدي امامقلي خان فرزند الله‌وردي خان، نخست جزيره قشم و زان پس با ياري انگليسيان روز دهم جمادي الاولي سال 1031 قمري جزيره هرمز را از پرتغاليها گرفت.
شاه عباس بزرگ پس از آنهمه جنگهاي عظيم كه با دشمنان ايران كرد و در همه پيكارها فاتح بود، و بعد از آن به بناهاي باشكوه و كاروانسراهاي زياد و آبدانهاي بسيار كه بر سر راهها براي آسايش مسافران ساخت، شب پنج شنبه 23 جمادي الاول سال 1038 قمري برابر 1008 خورشيدي در حالي كه پنجاه و نه سال و هشت ماه و 23 روز از عمرش سپري شده بود در اشرف مازندران درگذشت، جسدش را در كاشان جنب مزار حبيب بن موسي به خاك سپردند.
شاه عباس كبير هم دولت صفوي را به اوج قدرت و عظمت رساند و هم در اواخر سلطنتش مقدمات زوال تدريجي سلسله صفوي را فراهم آورد. يكي از جمله موجبات سقوط اين دولت اين بود كه مردم بر اثر آسايش و وفور نعمت به تن‌آساني و عدم فعاليت خو گرفتند و چون سپاهيان اراده و قدرت سلحشوري را از دست دادند لا جرم دشمنان در ايام پادشاهي سلاطين بعد از او كه اغلب بي‌كفايت و خوشگذران و عشرت‌جو بودند بر ايران مي‌تاختند و بعضي از ايالات آباد و پر ثروت ايران را غارت و ويران مي‌كردند. همچنين چون شاه عباس بر اطلاق نسبت به همه پسران خود و شاهزادگان بد گمان بود به آنان اجازه نمي‌داد هرگز از حرمسرا بيرون شوند و فنون حكومت و سپاهيگري و جنگاوري را بياموزند. آنان نيز دائم سرگرم عياشي و خوشگذراني مي‌شدند و اگر اتفاقا بنا به موجبي امور خطير به ايشان سپرده مي‌شد از اداره آن درمي‌ماندند، و كارهاي مهم به فساد مي‌گراييد.
شاه عباس ثاني پس از مرگ شاه صفي پسرش عباس ميرزا كه در آن زمان نه سال و هشت ماه و بيست و هشت روز داشت در روز پانزدهم صفر 1052 به سلطنت رسيد.
ميرزا تقي خان اعتماد الدوله نيابت سلطنت و اداره امور كشور را متعهد شد. اما چون
ص: 1868
به سن رشد رسيد زمام كارها را خود به دست گرفت. نخست يك كرور از ماليات مردم كاست و زان پس نوشيدن شراب را بر مي‌خوارگان حرام كرد. اما ديري نپاييد كه نه تنها مردم را در اين كار آزاد نهاد بل كه خود در اين كار چندان افراط كرد كه قبايحي از او سر زد. از جمله يك روز كه از كثرت مي‌خوارگي در مشاعرش خلل راه يافته بود به سه تن از زنانش امر كرد با او شراب بنوشند. آنان به عذر قصد رفتن به مكه فرمان نبردند او سه بار دستور خود را تكرار كرد و اطاعت نكردند هر سه را به آتش سوزاند. همچنين دو خواهرش را به دو مرد مستمند به زني داد اما چون شوهرانشان نژاده نبودند شرط كرد از ايشان بچه نياورند، و چون باردار شدند آنان را به سقط جنين ناچار كرد؛ و وقتي بار دگر حامله شدند و بچه زادند فرمان داد نوزادان را چندان از خوردن شير محروم بدارند تا بميرند.
در نخستين سال پادشاهي شاه عباس ثاني. شاه جهان كه در سال 1037 پس از پدرش جهانگير به سلطنت رسيده بود، و پيش از پادشاهي، با شاه عباس ثاني روابط دوستانه داشت، و او را عمو خطاب مي‌كرد درصدد تسخير قندهار برآمد؛ و شاه رستم خان سپهسالار را به دفع وي مأمور كرد. چون پادشاه خردسال بود و رستم خان به فرمانهاي او اعتنا نداشت در اين كار نكوشيد و قندهار به تصرف سپاهيان هند درآمد. شاه عباس از آسانگيري و سستي رستم خان در اين كار مهم، و شكست وي چنان خشمگين گشت كه به قرچغاي خان حاكم خراسان دستور داد او را بكشد، و والي خراسان رستم و برادرانش را كشت. اما مقارن اين احوال موجباتي فراهم آمد كه موقتا پادشاه ايران و هند به آشتي گراييدند.
در سال 1057 شاه عباس ثاني مرتضي قلي خان قاجار را به سپهسالاري منصوب و مأمور جمع‌آوري سپاه و پس گرفتن قندهار كرد. لشكريان ايران در سال 1059 قندهار را گرفتند و كوشش شاه جهان و پسرانش اورنگ زيب را در نگهداشتن آن شهر بي‌نتيجه گذاشتند، و در حملاتي كه سه بار طيّ سالهاي 1061، 1063 و 1064 براي پس گرفتن قندهار كردند كاري از پيش نبردند. در جنگهايي كه در آغاز پادشاهي شاه عباس ثاني ميان سپاهيان ايران و روميان بر سر تصرف گرجستان درگرفت پيوسته پيروزي با لشكريان ايران بود بدين گونه كه رستم‌خان، تهمورس خان را كه به قصد تسخير گرجستان آمده بود سركوب و ناچار به فرار كرد.
شاه جهان مدت سي سال از 1037 تا 1069 قمري برابر 1007 تا 1037 شمسي بر هند سلطنت كرد، و معاصر لويي چهاردهم پادشاه مقتدر فرانسه بود. در زمان سلطنت وي بسياري از شعرا و ادبا و هنرمندان ايران روانه هند شدند. تاج‌محل، مسجد مرواريد، اگرا، قلعه سرخ، مسجد جامع دهلي و باغ معروف لاهور از بناهاي اوست. تخت معروف به تخت طاووس كه با بسيار جواهر گرانبها ترصيع يافته بود براي جلوس اين پادشاه ساخته شده بود.
به طور كلي اگر تنها كوشش و حمايت شاه جهان را در پيشرفت فرهنگ و هنر مورد توجه قرار دهيم بي‌گمان وي سرآمد پادشاهان گوركاني است؛ اما گفتني است كه از پايان سلطنت وي مقدمات انحطاط و زوال حكومت گوركانيان در هند فراهم آمد.
روابط شاه عباس ثاني با اورنگ زيب جانشين شاه جهان مدتي دوستانه بود. اورنگ
ص: 1869
زيب كه پادشاهيش را از سال 1659 ميلادي، 1038 شمسي و 1070 قمري با زنداني كردن پدر پيرش آغاز نهاده بود و پادشاهيش مدت چهل و هشت سال به طول انجاميد در كار مذهب متعصب و خشك بود و به هنر و ادبيات و معماري هيچ علاقه نداشت، از اين رو هزاران معبد هندوان را ويران، و هندوان را از كارهاي دولتي اخراج كرد. و به زمان سلطنت همين پادشاه جوب چارنوك انگليسي در سال 1690 ميلادي 1069 خورشيدي شهر كلكته را بنا نهاد.
وي حافظ قرآن بود. خط نيكو مي‌نوشت، با اين كه ثروت زياد داشت، خود از راه كتابت قرآن و كلاهدوزي نان مي‌خورد. دخترش زيب النساء بود. درباره اين دختر هنرمند و نكته‌سنج حكايتها پرداخته‌اند. از جمله نوشته‌اند روزي كه در خدمت پدرش بود بناگاه آيينه‌اي گرانبها از ديوار فرو افتاد و شكست. اورنگ زيب بي‌اختيار گفت از قضا آيينه چيني شكست. زيب النساء گفت: خوب شد اسباب خودبيني شكست. و نيز نوشته‌اند زيب النساء كه مخفي تخلص داشت روزي در باغ قصر به تماشا مي‌گذشت به جايي رسيد كه گلهاي نرگس شاداب در آن بسيار بود. بي‌اختيار چند گل چيد و بر سر زد. در آن روزگاران اگر دختري گل نرگس بر سر مي‌زد نشان جفت‌جويي او بود. اتفاق را در آن دم پدرش او را ديد و تبسم كرد.
مخفي دريافت، شرمگين گشت و عذرخواهي را گفت:

نيست نرگس كه برون كرده سر از افسر من‌به تماشاي تو بيرون شده چشم از سر من

باري، در سال 1662 ميلادي مطابق 1041 خورشيدي زمان سلطنت همين پادشاه چارلز دوم سلطان انگليس با كاترين براگانزا شاهزاده خانم پرتغالي ازدواج كرد، و جزيره بمبئي را كه در آن روزگاران از آن پرتغاليها بود به عنوان جهيز به دست آورد. وي مدتي نه بسيار دير اين جزيره را در برابر مبلغي نسبة كم به كمپاني شرقي فروخت و همين معامله پس از مدتي منجر به نفوذ كامل و تسلط انگليسيان بر سراسر قاره هند و مايه بدبختي هنديان و همسايگان آنان شد، و مجموع اين عوامل پس از مرگ اورنگ زيب امپراتوري بزرگ و پهناور وي را از هم پاشيد.
روابط شاه عباس ثاني با دربار هند مدتي دوستانه بود و شاه ايران براي تحكيم بيشتر مناسبات در آغاز سلطنت اورنگ زيب بوداق بيگ را به هند فرستاد. پادشاه هند در جمادي الثاني 1071 قمري 1039 خورشيدي از رسيدن سفير ايران به مرز هند آگاه شد، و تني چند از نزديكان عالي رتبه را با خلعتي شايان به پيشباز وي فرستاد. همچنين دستور داد از روز پيش از ورود سفير به دهلي بازارها را تزيين كنند. به هنگام درآمدن او به پايتخت در طول شش كيلومتر سربازان در دو رديف راه صف كشيدند؛ و وقتي به دروازه كاخ سلطنتي رسيد نوازندگان به نواختن ساز پرداختند و به نشانه شادي توپها به غرش درآمدند. اورنگ زيب با نهايت محبت به بوداق بيگ خير مقدم گفت و از اين كه سفير ايران به رسم و آيين ايرانيان سلام كرد نارضايي نشان نداد. با شادي نامه‌اي را كه آورده بود با دو دست گرفت و به علامت احترام تا نزديك تاجش بالا برد. سفير را در كاخي خوش منظر رهنمايي كرد، و با دست خود هدايايي به وي
ص: 1870
داد.
پس از سپري شدن مدتي اورنگ زيب تربيت خان حاكم مولتان را با هدايائي كه بيش از هفتصد هزار روپيه مي‌ارزيد به ايران فرستاد. به فرمان شاه عباس از سفير كه در ربيع الثاني 1074 قمري 1042 خورشيدي- 1663 ميلادي از دربار هند راه افتاده بود در قندهار استقبال كردند و چون به يزد نزديك شد شاه يكي از درباريان خود را به پيشباز وي فرستاد. و چون تربيت خان چهارم شوال 1074 وارد اصفهان شد به رسم گوركانيان سلام كرد.
رفتار شاه عباس ثاني با سفير هند نه تنها گرم و محبت‌آميز نبود بلكه بسيار تحقيرآميز بود. به او گفت اورنگ زيب را چه رسيده كه خود را عالمگير لقب داده است. و جواب پادشاه هند را نيز سرد و زننده نوشت و چند راس اسب براي اورنگ زيب فرستاد.
وقتي تربيت خان دوم ربيع الاول سال 1077 قمري برابر سپتامبر 1666 آزرده‌خاطر به هند بازگشت و به اگرا رسيد پادشاه هند دستور داد اسبها را در حضور اشراف ايراني مقيم هند بكشند.
در زمان پادشاهي شاه عباس ثاني ندر محمد خان فرمانرواي ازبك پس از جستن از توطئه‌اي كه پسرش عبد العزيز خان و گروهي از پزشكان دربار عليه او ترتيب داده بودند به دربار شاه ايران پناه آورد و از شاه عباس براي پس گرفتن تاج و تخت از دست‌شده‌اش كمك طلبيد. عليقلي خان كه در آن هنگام بيگلر بيگي مرو بود استدعاي وي را به عرض رساند. شاه به كليه حكام از خراسان تا اصفهان دستور داد از ندرخان هرچه تمام‌تر حرمتگزاري و پذيرايي كنند، و شما محمد علي بيگ اصفهاني ناظر بيوتات سلطنتي را به ميهمانداري فرمانرواي ازبك گماشت. شمسا محمد علي بيگ به استقبال ميهمان شتافت. در بسطام اين دو به هم رسيدند و ميهمان‌دار اسبهايي را كه با خود آورده بود، و همه زين و برگ زرين و جواهرنشان داشتند با ديگر هداياي گرانبها تقديم كرد. روز پيش از ورود فرمانرواي ازبك به دستور شاه فاصله ميان ديه دولت آباد و پايتخت را با قاليهاي گرانبها فرش كردند و همين كه شاه از ورود خان ازبك به دولت آباد باخبر شد، وي با مقربان دربار خود به پيشباز شتافت. ميان راه اين دو به هم رسيدند شاه به نيّت پياده شدن، پا از ركاب بيرون كرد، اما ندر محمد خان با اين كه پير بود به چابكي از اسب پياده شد و قدم پيش نهاد تا پاي شاه را ببوسد. به اشاره شاه وي را از خاك برداشتند. سپس شاه عباس خان را تا مدخل عمارت مجلّل عالي قاپو همراهي كرد، و چون فرمانرواي ازبك از رنج راه بيمار شده بود طبيب خاص خود حكيم محمد حسين قمي را به معالجت وي فرستاد.
باري پس از پذيرايي مفصل شاه عباس ثاني در سال 1055 قمري 1023 خورشيدي پانزده هزار سپاهي سوار و هشت هزار پياده با شصت هزار تومان پول در اختيار خان نهاد، و او توانست تاج و تخت از دست رفته را بازيابد.
ميرزا مقيم تبريزي ماجراي پناه آوردن خان ازبك را در قطعه‌اي به نظم كشيده كه چند بيت آن اينست:
ص: 1871
از گزارشهاي دوران شد پديددر ديار خان ازبك انقلاب
خان تركستان به اخلاص درست‌كرد رو بر درگه عالم مآب
خان ازبك آمد از روي نيازبر در كيخسرو مالك رقاب
از براي مقدم خاقان ترك‌از فلك تاريخ جستم بي‌حجاب
بر سؤالم داد دل برجيس و گفت«مي‌رود بهرام سوي آفتاب».
شاه عباس ثاني روي هم رفته از پادشاهان خوب صفويه بود. متهور، زيرك، مردم‌گرا و همت‌مند بود. به آباداني علاقه و شوق داشت چنانكه در سال 1054 قمري 1022 خورشيدي عمارت عالي قاپو، در سال 1056 قمري سال 1024 باغ سعادت و سال 1057 قمري 1025 خورشيدي عمارت چهل ستون را ساخت و پل زاينده رود را در سال 1068 قمري 1036 خورشيدي، و مسجد جامع اصفهان را در سال 1071 قمري، 1039 خورشيدي تعمير كرد.
شاه عباس ثاني در سال 1076 قمري 1044 شمسي بيمار شد و به سفارش پزشكان به مازندران رفت. نزديك يك سال در اشرف اقامت گزيد. از آن پس راهي مشهد شد. او هشت روز پيش از مرگش به خسرو آباد دامغان رسيد و ساعت چهار صبح روز بيست و ششم ربيع الثاني 1077 قمري برابر 26 اكتبر 1666 درگذشت. جسدش را به قم بردند. روز سيزدهم جمادي الثاني 1077 جنازه به قم رسيد و روز بعد به خاك سپردند.
وي سي و چهار سال و نه ماه و چهارده روز عمر و بيست و پنج سال و پانزده روز پادشاهي كرد.
شاعري در تاريخ جلوس شاه عباس ثاني گفته است:

شكر للّه كه از عنايت حق‌نايب صاحب الزمان آمد
بر سر تخت پادشاهي بازشاه عباس نوجوان آمد
لطف و قهرش براي دشمن و دوست‌مملكت بخش و جان‌ستان آمد
عقل تاريخ شاهيش مي‌جست«ظل معبود» بر زبان آمد

و سراينده ديگري سروده است:

شهنشاه گيتي سليمان داورسكندر نشان شاه عباس ثاني
شه شش جهت آنكه مي‌زيبد او رابدين هفت اورنگ صاحبقراني
چو پرسند تاريخ سال جلوسش‌بگو «شاه جم جاه عباس ثاني»

شتر از آن جهت كه مي‌تواند چند روز بدون آب و خوراك در بيابانهاي پوشيده از شن و فاقد آب و گياه را بپيمايد كشتي بيابان مي‌گويند. اين حيوان گردن دراز سر كوچك چشمان آرام دارد و با كف پاها دو شقه شده و كبره بسته‌اش به آساني راههاي هموار را از راههاي ناصاف مي‌شناسد و از راه بيرون نمي‌رود.
شتر آرام طبع، فرمانبردار خاموش و ساكت است و صبر و قناعتش صرب المثل مي‌باشد، و اگر صبرش نامحدود نباشد باري از همه جانوران بيشتر است.
در بدن شتر براي ذخيره آب مخزني است و هر وقت آب مي‌خورد مقداري در آن مخزن
ص: 1872
ذخيره مي‌كند تا اگر مدتي از آب خوردن محرم ماند از آن استفاده كند. همچنين كوهانش انبار ذخيره مواد غذايي اوست و اگر به سببي مدتي از خوردن مواد خوراكي بي‌نصيب شود از چربي ذخيره شده در كوهانش استفاده مي‌كند و اگر ذخيره كوهانش به آخر رسد مانند پوست شلي روي پشتش آويزان مي‌ماند. همچنين در موقع ناچاري خار مي‌خورد. لبهايش از قشر كلفتي پوشيده شده تا هنگام خوردن خار دهانش مجروح نشود.
مژه و موهاي گوشش انبوه و دراز است و مانع ورود شن به گوشش و چشمش مي‌شود.
اگر وقتي كه در بيابانهاست باد سخت بوزد بيني‌اش را مي‌بندد تا شن داخل آن نشود.
بر شتر بيش از آن كه چهار ساله شود سوار نمي‌شوند و بارش نمي‌كنند اما همراه شترهاي ديگر به سفرهاي دور مي‌برند تا پر طاقت بارآيد. وقتي قابليّت باربري يافت در مرتبه‌هاي اول بارهاي سبك بر او مي‌نهند و به تدريج بر سنگيني آنها مي‌افزايند تا حيوان به كشيدن آن عادت كند.
يك شتر متوسط الحال قادر به كشيدن چهار صد تا پانصد كيلو بار است و مي‌تواند هر شبانروز پنجاه كيلو متر راه بپيمايد. شترهاي معمولي آهسته راه مي‌روند اما جمّازها چنان تند مي‌دوند كه با تاختن اسب رقابت مي‌كنند.
شتر زود به صاحبش مأنوس مي‌شود؛ اما سخت كينه‌توز است و اگر كسي به او آزار كند تا زنده است فراموش نمي‌كند.
هر زمان بر شتر باري سنگين‌تر از آنچه قادر به حمل آنست بار كنند برنمي‌خيزد و تا وقتي بارش را سبك نكنند بلند نمي‌شود.
بعضي شترها يك و نوع ديگر دو كوهان دارند. شترهاي يك كوهانه بيشتر در عربستان، سوريه، مصر و ديگر كشورهاي افريقاي شمالي به سر مي‌برند و شترهاي دو كوهانه در استپهاي آسياي مركزي مي‌باشند. مقاومت و نيروي شترهاي دو كوهانه از شترهاي يك كوهانه بيشتر است اما سنگين‌تر و آهسته‌تر حركت مي‌كنند.
هنوز هم در دشتهاي وسيع تركستان و مغولستان، همچنين در فلات تپت و بيابانهاي سيبري شتر يگانه وسيله حمل و نقل است.
اشتران نر يا ماده در سنين مختلف اسامي خاص دارند. غذاي اعراب باديه‌نشين غالبا شير و گوشت شتر است. مردمان برخي مناطق ديگر نيز از گوشت شتر استفاده مي‌كنند و پشم آن را براي بافتن پارچه و فرش به كار مي‌برند.
شركت هند شرقي فرانسه در سال 1664 ميلادي برابر 1043 خورشيدي در فرانسه تشكيل شد و هيأتي متشكل از پنج نفر براي مذاكره درباره گشودن باب بازرگاني، به ايران اعزام داشت. از اين پنج نفر دوپن‌DuPont و ببرBeber و مارياژMariage نماينده شركت و نيكلا كلود دولالن‌Nicolas claude de lalain و دولابولي گوزDe la Bullaye le gouz فرستاده لويي چهاردهم بودند. اين عده در ماه نوامبر 1665 وارد اصفهان شدند.
شركت هند فرانسه در كمبرون كمي در مغرب تجارتخانه انگليسيان تجارتخانه‌اي داير
ص: 1873
كرد. اما چون نه لويي چهاردهم و نه رؤساي شركت براي پادشاه ايران هديه‌اي نفرستاده بودند شاه و وزيران از بي‌اعتنايي آنان رنجيده‌خاطر شدند و بيم دادند كه از ادامه كار آنان جلوگيري خواهند كرد.
مقارن اين احوال لويي گيلهرم دولتوال‌Louis Guilherme De Letoile كه در اصفهان بود، در همين شهر باليده بود و به خدمت در كمپاني هند شرقي درآمده بود بي‌درنگ به سورات رفت و رؤساي شركت را از آنچه ممكن بود بر اثر اين سهل‌انگاري پيش آيد آگاه كرد. در نتيجه هشدار لويي، شركت، ژستون‌Jeston يكي از دو مدير كل خود را راهي اصفهان كرد. او حامل تحفه‌هايي لايق براي شاه بود. اما وي در شيراز درگذشت، و جايش را دوژن‌شرD jonchere گرفت. او جوان بود و تازه از فرانسه آمده بود. وي وارد اصفهان شد و به كمك پررافائل و لويي گيلهرم دولتوال براي شركت اجازه تجارت آزاد را تحصيل كرد.
شيروان نام ايالتي است در ساحل غربي درياي خزر و مركزش شماخي است. شيروان كه به مشابه دروازه مناطق ساحلي درياي خزر است پس از جنگ ايران و روس از ايران جدا و به روسيان واگذار شده است. گاسپار دروويل
ژوبر كه در زمان پادشاهي فتحعلي شاه به ايران آمده درباره شكار كردن ايرانيان با مرغان شكاري نوشته‌هاي شاردن را تاييد كرده و در سفرنامه خود زير عنوان سفر به ارمنستان و ايران آورده است: رسم شكار كردن با مرغان شكاري شايد از تاتارستان به ايران آمده باشد. شاه ايران عدّه زيادي پرندگان شكاري دارد كه آنها را از هشتر خان به ايران آورده‌اند و با دقت و مواظبت تمام تربيت كرده‌اند. هر يك اين پرندگان شكاري مربي خاص دارد، خوراك آنها فقط گوشت است. اما در فصل شكار آنها را مدّتي از خوردن گوشت محروم مي‌دارند يا كم مي‌دهند تا هوس خوردن گوشت آنان را به شكار كردن بيشتر برانگيزد. تربيت‌كنندگان اين پرندگان خوب مي‌دانند چگونه چشمان آنها را ببندند و چنان تعليمشان دهند كه روي سر شكار فرود آيند. هر يك اين پرندگان نام خاص دارد و چنان تربيت آموخته شده‌اند كه وقتي در حال پروازند و مربي با صداي بلند آنها را مي‌خواند فورا نزد او بازمي‌گردند.
هر كدام اين پرندگان براي شكار كردن نوع مخصوصي تربيت شده‌اند مثلا پرندگاني كه طرز شكار كردن غازهاي وحشي را آموخته‌اند عمودي به پرواز درمي‌آيند تا از زير آسمان بتوانند آنها را به چنگال بگيرند. اما شاهين كه گاهي عقاب را هم شكار مي‌كند از بالا به ناگاه روي سر شكار فرود مي‌آيد و چشمانش را مي‌كند. زيرا عقابها در موقع برخاستن از روي زمين نخست بايد آرام يا تند چند خيز روي زمين بزنند. اما شاهين در پيكار با عقاب هميشه موفق نمي‌شود. در اين صورت به محض اين كه احساس ضعف و درماندگي كند مي‌گريزد.
شاهين‌هايي را كه براي شكار كردن خرگوش و غزال و گوزن تربيت مي‌كنند به سر حيوان فرود مي‌آيند و چشمشان را درمي‌آورند يا بالهاي قوي خود را چندان بر سر شكار فرو مي‌كوبند تا گيج شود.
لذت شكار كردن اردكهايي كه روي بركه‌ها و رودخانه‌ها شنا مي‌كنند كمتر از
ص: 1874
شكارهاي ديگر نيست. در چنين مواقع نيز غالبا از وجود شاهين استفاده مي‌كنند، اما چون پرنده شكاري مي‌ترسد كه شكارش زير آب برود به ترساندن آن بسنده مي‌كند. شگفت اين كه اردك هم به عمد زير آب نمي‌رود. اما شكارچيها كه مترصد او هستند چندان صداهاي غريب مي‌كنند كه اردك هراسان به پرواز درمي‌آيد و در اين هنگام شاهين او را مي‌ربايد.
مختصر آنچه تاورنيه درباره مرغان شكاري ايران نوشته است:
در ايران اقسام مرغان شكاري از قبيل قرقي، عقاب، شاهين و امثال اينها وجود دارد. در شكارخانه شاه هشتصد تا از انواع پرندگان شكاري نگهداري مي‌شوند. برخي مخصوص شكار غزال و گراز و گورخرند، عده‌اي براي صيد درنا و غاز و بعضي براي شكار كردن كبك و تيهو و امثال اينها تربيت مي‌شوند. بيشتر مرغان شكاري شاه را از روسيه آورده‌اند اما زيباترين و بهترينشان مرغاني است كه از كوههاي واقع در جنوب شيراز گرفته‌اند.
در ايران بوقلمون وجود ندارد. مركز اول پرورش اين پرنده با تاويا بوده است. هنديها نخست به هلند، سپس به ديگر كشورهاي اروپا بردند. بازرگانان ارمني كه به ونيز رفته بودند بوقلمون را از آن جا به ايران آوردند و به شاه تقديم كردند. چون پادشاه از آنها خوشش آمد به چند خانواده ارمني مقيم جلفا تقسيم كرد تا در ازدياد و پرورش آنها بكوشند. اما آنان به جهاتي بدين وظيفه نپرداختند تا همه تلف شدند.
شماخي: شهر شماخي در دامنه كوهي رو به مشرق واقع است. از دور جمع ابنيه و عماراتش نمايان است. چشم‌انداز خوبي دارد. چون چندين سال قبل از صدمه زلزله، شهر قديم آن جا اكثرش خراب شده بوده است، بناي تازه آن جا را دولت روس به قاعده گذاشته‌اند. همه كوچه‌هاي شهر عريض، وسيع، راست، سنگ‌فرش، و دكاكين در دو طرف كوچه واقع است. عمارات و ابنيه اين شهر جميع از سنگ تراشيده است. سنگش سفيد رنگ است و چندان سخت نيست. به سهولت تراشيده مي‌شود. آبش كم است و گوارا نيست. چند كاروانسراي خوب دارد. بهتر از همه كاروانسراي لله اوف است همه از سنگ؛ بناي خوبي است.
دو سه كليساي عالي دارد، و مساجد اهل اسلام هم بد نيست. سه چهار حمام به رسم ايران دارد. بعضي عمارات عالي خوب به قانون فرنگي ساخته‌اند. بر بلندي كوه، مشرف بر آبادي شهر قلعه و توپخانه و بيوتات دولتي واقع است. خيلي باشكوه ... سكنه اين بلده شيعه، سني، روس و ارمني درهم‌اند. همه ترك زبان، و اكثر آنها به زبان روس تكلم مي‌كنند.
مكتبخانه‌ها هست كه مخارج آن از جانب دولت داده مي‌شود. اطفال مسلم و ارمني را زبان روس درس مي‌دهند. اهلش خيلي خوش‌رو، خوش‌مو، باطراوت، بسيار فضول و بد ذاتند. سماق شكي از محصولات اين جاست. پارچه‌هاي ابريشمي را خوب مي‌بافند. نوار ابريشم و گلابتون از اين جا به اطراف مي‌برند. كمربندهاي طلا و نقره سواركرده قمه داغستاني در اين شهر ساخته مي‌شود. استادهاي لزگي قمه‌ساز در اين شهر دكانها دارند و مشغول كارند. بر روي هم رفته جاي خوبي است. نان اين ولايت بهترين نانهاست. زنهاي اين شهر عفيف‌تر از بلاد ديگرند. ماست، پنير، سرشير خوبي دارد. در كلّاشي اهل اين ولايت استاد مردم عربند ...
ص: 1875
مسجد جامعي دارد كه از اين زلزله خرابي به هم نرسانده است. اهل آن جا گفتند متجاوز از هزار سال است كه اين مسجد را بنا كرده‌اند. در فواكه گلابي آن جا مشهور به خوبي است. ساير ميوه‌ها هم بد نمي‌شود. هوايش مايل به سردي، و از جاهاي با صفاي دنياست. از جهت سبزه و گل و طراوت و صفا قطعه‌اي از بهشت است. مردمش از حيث صورت و جمال ثاني حور و غلمانند، ولي از راه مزاج و حالت همه خلقش بي‌حيا، چشم‌سفيد، گدا طبع طماع، بد ذات، شيطان، دزد، و دروغگويند و همه صفات ذميمه در آنها موجود است. گويا اهل جهنم را خداوند به صورت ملك تبديل كرده ساكن بهشت فرموده است. كبك، قرقاول، تيهو و آهو بسيار دارد. نقل از سفرنامه سيف الدوله در سال 1279 هجري قمري
اولئآريوس در سفرنامه‌اش نوشته است: شماخي در چهل مايلي دربند، و ميان كوهستانهاست. اين شهر پايتخت منطقه‌ايست كه در زمانهاي قديم مادها آن را آتروپاتياAtroPathia مي‌خواندند و گويا در زمانهاي قديم پنج هزار آتشكده در آن منطقه بوده است.
شماخي به دو بخش كه دور هر كدام ديواري كشيده شده از هم جدا مي‌شود. تركها نخستين باري كه شماخي را از دست ايرانيان گرفتند و به تصرف خود درآوردند و خواستند در آن قلعه‌ها و استحكاماتي بسازند سنگ گور ايرانيان را از مدفنشان برداشتند و به كار بردند.
حمد اللّه مستوفي در نزهة القلوب آورده است: ده شماخي قصبه شروان است از اقليم پنجم؛ طولش از جزاير خالدات فدل، و عرض از خط استوام لط، انوشيروان عادل ساخت. هوايش به گرمي مايل است، و بهتر از مواضع ديگر، در مسالك الممالك گويد كه: صخره موسي عليه السلام و چشمه حيوان در آن بوده است؛ و ديگر كتب گويد كه در مجمع البحرين بوده است.»
مساحت بخش شمالي شهر كه بر فراز تپه‌ايست تقريبا برابر مساحت شهر لايپزيگ است. شماخي پنج دروازه دارد و كوچه‌هاي هر دو بخش تنگ و پيچ‌درپيچ مي‌باشد، و خانه‌هاي آن از سنگ و گل ساخته شده. اهالي شهر را ايرانيها و ارامنه تشكيل مي‌دهند. در قسمت جنوبي شهر بازاري است كه در دكانهاي آن انواع كالا و بيشتر كتان، ابريشم، نقره‌آلات، طلاآلات، تير و كمان، شمشير و ديگر صنايع محلي وجود دارد.
كنار بازار دو محل براي معاملات عمده است. و در يكي از آنها كه كاروانسراي شاه نام دارد روسها تجارت روي، مس و ديگر فلزات، چرم و پوست سمور مي‌كنند. در كاروانسراي ديگر كه موسوم به كاروانسراي لزگي است جايگاه خريد و فروخت اسب، زن، دوشيزگان خردسال و دختران به سنّ زنان رسيده و پسر بچه‌هاي خوب‌روي كه بيشتر آنها از مرز روسيه دزديده شده‌اند مي‌باشد. شهر شماخي سه گرمابه دارد. از دو حمام شبها مردان و روزها زنان استفاده مي‌كنند، و حمام ديگر كه گرمابه شيخ نام دارد مخصوص مردان مي‌باشد. درآمد اين گرمابه‌ها به مصرف كفن و دفن مردگان مي‌رسد، و اگر زياد از اين باشد به مستحقان مي‌دهند.
شيخ بهايي: بهاء الدين محمد بن حسين معروف به شيخ بهايي در سال 953 هجري قمري 925 خورشيد در بعلبك به دنيا آمد. پدرش عز الدين حسين بن عبد الصمد در سال 966 قمر 938 شمسي- به
ص: 1876
ايران مهاجرت كرد، و بهاء الدين در قزوين و چند شهر ديگر به تحصيل دانش پرداخت
پس از فوت پدر زنش شيخ علي منشار، شاه عباس كبير منصب شيخ الاسلامي و تصدي امور شرعي اصفهان را بدو سپرد. در سال 984 قمري 955 خورشيدي با پدرش به حج رفت و در سال 1008 قمري برابر 979 خورشيدي همراه شاه عباس پياده به مشهد سفر كرد.
از وي به دو زبان فارسي و عربي، به نظم و نثر افزون بر 88 كتاب و رساله به جا مانده كه از آن جمله است: دو مثنوي نان و حلوا و شير و شكر، كشكول، خلاصة الحساب، اسرار البلاغه، جامع عباسي.
بهاء الدين به سال 1031 قمري مطابق 1001 خورشيدي در اصفهان درگذشت؛ جسدش را به مشهد بردند و پايين پاي امام به خاك سپردند.
شيخ صفي الدين شيخ صفي الدين اسحاق بن امين الدين جبرئيل بن صالح قطب الدين احمد كه به قول برخي از مورّخان نسبش به امام موسي كاظم مي‌رسد در سال 649 قمري برابر 630 خورشيدي مطابق 1252 ميلادي، دو سال پيش از مرگ فردريك دوّم به دنيا آمد. بنا به گفته برخي فيروز شاه معروف به زرّين كلاه، جدّ هفتم او از كردستان به آذربايجان آمد و در آنجا اقامت گزيد بنابراين نه سيّد بود و نه در آغاز عمر بر مذهب شيعه، وي در خدمت شيخ زاهد گيلاني به كسب علوم ديني پرداخت و چون پاك اعتقاد و مستعد بود و هشيوار و از جمله مريدان مراد خود برتر بود، با اين كه زني به نام اخي سلطان در خانه داشت، شيخ زاهد از غايت مرحمت دخترش بي‌بي فاطمه را به عقد ازدواج او درآورد، و اين زن در سال 724 هجري قمري ده سال پيش از مرگ شوهرش درگذشت.
شيخ تاج الدين زاهد گيلاني نيز در سال هفتصد هجري به ديگر سراي رفت و شيخ صفي جاي او به ارشاد مردم پرداخت. وي در آغاز كار تنها پيشوا و رهبر روحاني عده‌اي از صوفيان و درويشان بود و در امور غير مذهبي دخالتي نداشت. اندك اندك گروه زيادي از ايرانيان و مردم آسياي صغير و عراق عرب به وي پيوستند و مريد و هوادارش شدند. بسي نپاييد كه آوازه رياضت و دينداريش در بيشتر شهرهاي شمالي ايران منتشر گشت و خلق بسياري به او گرويدند.
نوشته‌اند سلطان محمد خدابنده اولجايتو در سال هفتصد و بيست به شادي پايان يافتن كار تعميرات سلطانيه پايتخت خود، جشن عظيم برپا و علما و بزرگان را از هر گوشه دعوت كرد. چون در آنها نگريست شيخ صفي را در جمع ايشان نديد. بي‌درنگ چند تن از بزرگان دربار را نزد وي فرستاد و دعوتش كرد. اما شيخ كه بر اين اعتقاد بود ميهمان شدن بر سفره پادشاهان از عالم آزادگي و وارستگي به دور است به بهانه سالخوردگي دعوت شاه را نپذيرفت.
پس از مرگ وي آرامگاهش كه توسط پسرش شيخ صدر الدين ساخته شده بود همچنان مورد احترام خاص و عام و مأمن گنهگاران بود، چنان كه در زمان سلطنت بيشتر پادشاهان صفوي هر مجرمي كه بدان جا پناه مي‌برد از تعرّض مصون مي‌ماند و شاه نيز حرمت آن حريم را نمي‌شكست.
ص: 1877
شيخ صنعان شخصيتي خيالي و موهومي است كه درباره او داستاني بدين شرح پرداخته‌اند:
شيخ مردي خداجوي و پرهيزگار بوده كه مدتي افزون بر پنجاه سال در مكه معظمه با حضور دل عبادت مي‌كرده و رياضت مي‌كشيده است. افزون بر چهار صد مريد همواره سر بر آستانش مي‌سوده‌اند و از سر صدق و ارادت كمر به فرمانش بسته بودند. وي شبي به خواب ديد كه به پرستش بتي رو نهاده است. صبح ناگهان وقتي از خواب بيدار شد از خواب دوشين چنان دچار شگفتي و پريشان خيالي گشت كه آرام گرفتن نتوانست.
اتفاق را شب بعد و شب ديگر همان خواب در نظرش آمد و بدانسان متفكر و سرگشته شد كه خويشتنداري نتوانست. براي راه يافتن به تعبير خوابش حرم مكه را ترك كرد و روانه روم شد.
مريدانش نيز همراهش شدند. شيخ پس از رسيدن به روم چشمش به دختري ترسا و زيباروي افتاد و به يك نگاه دل از دستش رفت و چنان گرفتار عشقش شد كه به اميد وصال او ترك دين كرد. شراب نوشيد، زناربست و بندگي زيبا روي ترسا را به جان خريد. مريدانش چندان كه وي را از آن كار زشت سرزنش و نهي كردند سود نبخشيد. لاجرم او را به حال خود رها كردند و به مكه بازگشتند و دختر ترسا عشق شيخ را بدين شرط پذيرا شد كه به جاي كابين يك سال خوكباني او را به گردن بگيرد.
از روي ديگر يكي از مريدان شيخ كه هنگام رفتن او از مكه به روم سفر كرده بود پس از مراجعت چون از حال مراد خود آگاه شد نخست ديگر مريدان را تعنت و سرزنش كرد كه چرا شيخ را در چنان شوريده حالي و سرگشتگي رها كرده‌اند و باز نياورده‌اند. سپس خود به روم سفر كرد، شيخ را يافت و او را از آن شيفتگي بد سرانجام و رسوايي رهاند، و به راه صواب و صلاح باز آورد. دختر ترسا نيز تحت تأثير اسلام مسلمان شد اما همان روز جان سپرد.
سخن پردازان اين داستان را به كساني ديگر نيز نسبت داده‌اند كه چون شرح آن در اين مقام لازم نمي‌آيد از ذكر آن درمي‌گذرد. اما گفتني است غرض اهل تصوف از پرداختن اين حكايت خيالي اين است كه به كنايت بيان كنند روح هر چند پاكيزه و روشن باشد، باشد به سببي به ناگاه از طريق صواب و صلاح منحرف گردد و به تيرگي و گمراهي بگرايد و نيز بسا امكان دارد به يمن امداد غيبي روح گم كرده ره دگر بار به نور ايمان روشن گردد.
شيخ علي خان زنگنه در سال 985 شمسي برابر 1015 قمري و 1606 ميلادي به دنيا آمد. شاه سليمان وي را كه در زمان سلطنت شاه عباس ثاني نخست حاكم كرمانشاه و سپس مير آخر سلطنتي بود در سال 1047 شمسي برابر 1079 قمري به صدارت برگزيد و تا سال 1068 شمسي بر اين سمت بود. او مردي خدا ترس پرهيزگار، كريم گوهر، منظم، ميانه رو و با تدبير بود. هرگز دل به عيش و نوش نمي‌سپرد، حتي در جواني از عشرت جويي بيزار بود. در تمام مدت عمر يك زن بيش نگرفت؛ به سعد و نحس كواكب و ديگر خرافات اعتقاد نداشت، از تجمل بدش مي‌آمد، رشوه نمي‌گرفت؛ انصاف را پيوسته رعايت مي‌كرد؛ خطاكاران را نمي‌بخشيد؛ هميشه رفتار و اعمال داروغه‌ها را زير نظر داشت، از مخارج زائد جلوگيري مي‌كرد، و به آبادان داشتن خزانه مي‌كوشيد، از اين رو همه درباريان از او بيم داشتند. خانه خدا را زيارت كرده بود. محاسن
ص: 1878
سپيدش را رنگ و خضاب نمي‌كرد. شاه به سر خود سوگند ياد كرده بود كه هرگز قصد جانش نكند. او مسلماني راستين بود و با پيروان مذاهب ديگر سر سازگاري نداشت.
شيراز حمد اللّه در نزمة القلوب آورده است:
«شيراز از اقليم سيم است و شهر اسلامي و قبة الاسلام آن ديار. طولش از جزاير خالدات فج و عرض از خط استوا كط لو. به روايتي شيراز بن تهمورس ساخته بود و خراب شد؛ و به قولي در زمان سابق بر آن زمين شهر فارس نام بوده است، و به فارس بن ماسور بن سام بن نوح منسوبست.
واصح آن كه به زمان اسلام محمد بن يوسف ثقفي برادر حجاج بن يوسف ساخت و تجديد عمارتش كرد. و به روايتي عمزاده‌اش محمد بن قاسم بن عقيل تجديد كرد. تاريخ تجديد عمارتش سنه اربع و سبعين هجري، طالع برج سنبله. در عهد عضد الدوله ديلمي آن شهر چنان معمور شد كه در او جاي لشكرش نماند. در قبلي شيراز قصبه‌اي ساخت و لشكريان را در او نشاند. فنا خسرو گرد خواندي و عوام سوق الامير خواندندي. و اين قصبه به مرتبه‌اي رسيد كه بيست هزار دينار حاصل داشت. اما اكنون خراب است و داخل قراي حومه شده و شيراز را تا زمان صمصمام الدوله بن عضد الدوله بارو نبود از جهت دفع اعدا. آن را بارو كشيد. دورش دوازده هزار و پانصد گام است. و در اين تاريخ خرابي به حال او راه يافته بود. ملك شرف الدين محمود شاه اينجو عمارت بارو كرد، و بر بالاي آن بروج جهت محافظان از آجر خانه‌ها ساخت.
«شهر شيراز را هفده محله است و نه دروازه دارد: اصطحر و دراك دوسي و بيضا و كازرون و سلم و فسا و باب و دولت و سعادت. شهر در غايت خوشي است، اما كوچه‌هايش پر چركين مي‌باشد، و مردم متميز را در آن كوچه‌ها تردد متعذر است. و هوايش معتدل است، و پيوسته همه كاري در او توان كرد؛ و اكثر اوقات روي بازارش از رياحين خالي نبود. آبش از قنوات است، و بهترين آن كاريز ركناباد است كه ركن الدوله حسن بن بويه ديلمي اخراج كرده و بزرگترين قنات قلات بندر كه بكت سعدي مشهور است و هرگز به عمارت محتاج نمي‌شود. و در بهار سيلاب از كوه دراك مي‌آيد و بر ظاهر شهر مي‌گذرد. و به بحيره ماهلويه مي‌رود؛ و ارتفاعات آن جا وسط است، و بيشتر اوقات سعر خوردني بالا باشد. از ميوه‌هايش انگور مثقالي بغايت نيكوست، و در آن شهر درخت سرو را نموّي بقوت است.
مردم آن جا اكثر لاغر و اسمر و سنّي شافعي مذهب‌اند و اندك حنفي و شيعه نيز مي‌باشند و در او سادات بزرگ صحيح النسب‌اند و آثار رسول صلي اللّه عليه و آله دارند و اثري دارد و اكثر نكو دارد و اهل آن جا درويش نهاد و پاك اعتقاد باشند و به كمتر كسي قانع، و درو بينوا بسيار است، اما از كديه محترّز باشند، و البته به كسبي مشغول، و متمولان آن جا اكثر غريبند و شيرازي متمول به نادر افتد، و اكثر اهل آن جا در خيرات ساعي‌اند و در طاعت و عبادت حق تعالي درجه عالي دارند، و هرگز آن مقام از اولياء خالي نبوده است، و بدين سبب او را برج اوليا گفته‌اند. اما اكنون به سبب ناانصافي و طمع پيشوايي مكمن اشقياست؛ و در آن شهر جامع عتيق عمرو ليث ساخته است، و گفته‌اند آن مقام هرگز از ولي خالي نبوده، و بين المحراب و
ص: 1879
المنبر دعا را اجابت بود و مسجد جديد اتابك سعد بن زنگي سلغري كرد، و مسجد سنقر در خرگاه تراشان به اتابك سنقر بن مودود سلغري منسوب است و دار الشفا به عضد الدوله، و ديگر جامعها و خوانق و مدارس و مساجد و ابو الخير كه ارباب تمول ساخته‌اند بسيار است؛ همانا از پانصد بقعه در گذرد و بدان موقوفات بي‌شمار، اما از آن كم به منصب استحقاق مي‌رسد، و در دست مستاكله است، و در آن جا مزارات متبركه مثل امامزادگان محمد و احمد ابن موسي الكاظم رضي اللّه عنهم و شيخ ابو عبد اللّه خفيف كه آن را اتابك زنگي سلغري عمارت كرد و وقف معين فرمود و شيخ بهلول مرمت عمارتش كرد و بابا كوهي و شيخ روزبهان و شيخ سعدي و كرخي و شيخ حسن گياه و حاجي ركن الدين راز گو و امثالهم فراوان است چه در اكثر مدارس و خوانق و مساجد نيز مقابر خواص است و عموم مقابرش بعضي در اندرون شهر است و برخي در بيرون و به چند موضع متفرقند، و حقوق ديوانيش به تمغا مقرّر است، و اكنون چهار صد و پنجاه هزار دينار ضماني آن جاست و ولايتش تمام فارس از توابع اوست. آنچه بدان شهر مخصوص است و در حوالي آن و آن را حومه مي‌خوانند هجده پاره ديه است، و آبش از قنوات، و در هوا مانند شيراز.
حاصلش غله و پنبه بود و اندكي ميوه از همه نوع است.
ابن حوقل گويد: شيراز شهري است اسلامي و جديد. آن را محمد بن قاسم بن ابي عقيل پسر عم حجاج بن يوسف ثقفي بنا كرد، و از جهت شباهت به شكم شير شيرازش ناميد چه همه خوردنيها از آن نواحي به شيراز حمل گردد و از آن جا چيزي به جايي برده نشود.
«در العزيزي آمده است كه شيراز شهري است نيكو و بزرگ خانه‌هاي گشاده و جوهاي پر آب دارد. شرب مردمش از چشمه‌هايي است كه از ميان شهر و خانه‌هاي آن مي‌گذرد. هيچ خانه‌اي در شيراز نيست كه آن را سرابستاني زيبا و آب روان نباشد. بازارهايش آبادان و پر رونق است. از آن جا تا اصفهان هفتاد و دو فرسخ است.» (صفحه 375 تقويم البلاد ابو الفداء ترجمه عبد المحمد آيتي)
و شمس الدين محمد بن امين الدين در كتاب خود موسوم به نوادر التبادر لتحفة البهادر مؤلف به سال 669 قمري آورده است: ... و ديگر هر كه به شيراز مقام كند غم او كم شود.
شيراز از نظرگاه تاورنيه به اختصار
شيراز در جلگه‌اي كه شمال تا جنوبش چهار فرسنگ است نهاده شده طولش 78 درجه و 15 دقيقه و عرضش 29 درجه و 36 دقيقه است. زمين شيراز مستعد و حاصلخيز است، اما جاي تماشايي و ديدني ندارد؛ و جز مدرسه‌اي كه امامقلي خان ساخته و چند مسجد همه خانه‌هايش از خشت و گل درست شده است. بارگاه شاه چراغ از جمله بناهاي مجلل شيراز است و مردم به مرمت و حفاظتش مي‌كوشند در اين شهر چند كارخانه شيشه‌سازي داير است و شيشه جاي گلاب و ترشي و شيشه‌هاي ديگر مي‌سازد. و در شيراز از سيب و آلو و گلابي و ديگر ميوه‌ها مرباهاي خوب درست مي‌كنند. رودخانه بند امير تاكستانهاي شهر را سيراب مي‌كند، و چون از اواسط بهار تا پاييز در شيراز بارندگي نمي‌شود آب بند امير به شهر نمي‌رسد.
مردم از انگور شيره و سركه درست مي‌كنند. در شيراز عمارت كهنه‌ايست كه آرامگاه
ص: 1880
سعدي آنجاست. ايرانيان سعدي را بزرگ‌ترين شاعران خود مي‌دانند. ربع فرسنگ در مغرب قبرستاني است كه دورش حصار دارد و در ميانش رو به قبله مقبره‌ايست كه مطاف و زيارتگه مردمان متدين و درويشان مي‌باشد. و هر روز گروه بسياري در آن جا به نماز مي‌ايستند. آن آرامگاه حافظ است كه ايرانيان به آن اعتقاد تمام دارند و برآنند كه در سال 1381 ميلادي (760 شمسي) درگذشته است. اما چون در اشعارش نام شراب زياد آمده معدودي بر اين باورند كه مسلماني راستين نبوده است.
نزديك اين گورستان باغ بزرگيست كه درختان آن منحصر به درخت سرو است و به راستي تماشايي است. مردم يكي از آن درختها را به هم نشان مي‌دهند و مي‌گويند اين سرويست كه شاه عباس بزرگ در سال 1607 (986 خورشيدي) به دست خود كاشته است.
بيشتر باغهاي شيراز با درختان سرو زينت و جلوه يافته‌اند و سروهاي اين شهر با طراوت‌تر و بلندتر و راست‌تر از سروهاي جاهاي ديگر است